یادداشت و گفتگو
قنوت سرخ
یادداشت/حسین قدیانی
boletقنوت سرخ
خطر جنگ، واقعی یا ساختگی؟
یادداشت/ دکتر شعبانعلی رمضانیان
boletخطر جنگ، واقعی یا ساختگی؟
می‌گفت هیچ وقت بسیج را رها نکنید
شهید مدافع حرم حسین معزغلامی؛
boletمی‌گفت هیچ وقت بسیج را رها نکنید
کد خبر: ۱۰۴۷۵۰
تاریخ انتشار: ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۵:۴۶
شهید مدافع حرم حسین معزغلامی؛
یادم می‌آید برای یک ماموریت بسیج سر کارش در سپاه نرفت. گاهی هم که من کم می‌آوردم می‌گفت در بدترین شرایط هر چیزی را رها کردید بسیج را رها نکنید. تا این اندازه به بسیج اعتقاد داشت.
به نقل از تا شهدا، راه رفتنش، خندیدنش و حتی خوابیدنش خاطره شده‌است. آن‌قدر که آدم می‌خواهد همه خاطره‌هایش را قاب بگیرد تا مدام جلوی چشمش باشد. برای همین ساعت و انگشترهایش، لباس نظامی و سربندش و حتی کفش‌هایش روی میز خانه‌ است و آنقدر داغ نبودنش تازه‌ است که هنوز مادر می‌تواند عطر تن تک‌پسر خانه‌اش را از لابلای یادگاری‌هایش استشمام کند.
 
تک‌پسرخانه غلامی از کودکی آرزوهای بزرگی داشت. آرزوهایی که او را به سمتی سوق داد تا برخلاف آینده‌ای که همه آرزویش را داشتند، لباس پاسداری را انتخاب کند تا به جای زمین در آسمان پی‌خواسته‌هایش بگردد. 

شهید حسین معزغلامی دومین شهید مدافع حریم اسلام و اهل بیت در سال جدید است که در چهارم فروردین ماه درست دو روز پیش از تولد ۲۳ سالگی به شهادت رسید. به بهانه روز پاسدار به خانه این شهید تازه رفتیم تا راوی قصه‌اش باشیم. خانه‌ای که اگرچه پدر و مادر سرشان را بالا می‌گیرند اما زخم بزرگی بر دل دارند.

در کودکی برای خودش سنگر درست می‌کرد

شهید حسین معزغلامی متولد ۶ فروردین ۱۳۷۳ است. پدرش با ۳۲ سال سابقه، بازنشسته نیروی هوایی ارتش جمهور اسلامی ایران است تا همان اول بدانیم قصه علاقه حسین به مسیر جهاد از کجا آب می‌خورد.‌ علاقه‌ای که به گفته مادر شهید وارد بازی‌های کودکانه‌اش هم شده بود: «از بچگی عاشق خدمت کردن و کارهای نظامی بود. در بازی‌هایش چند بالش روی هم می‌گذاشت و برای خودش سنگر درست می‌کرد. لوله جاروبرقی را هم مثل اسلحه در دستش می‌گرفت و تیراندازی می‌کرد. 

 

یکی از آرزوهایش این بود که پاسدار شود. با اینکه رشته خوبی‌ هم در دانشگاه قبول شد اما چون می‌خواست پاسدار شود نرفت. در نهایت دانشگاه امام حسین(ع) امتحان داد و قبول شد. در کنارش مداحی کردن را هم دوست داشت. شعرهای مذهبی را با کمک پدر و خواهرهایش حفظ می‌کرد تا در هیئت بخواند.
 
یادم می‌آید یکسال در محرم و شب حضرت علی‌اصغر شعر زیبایی خواند که اتفاق جالبی بود. از همان بچگی با این چیزها کیف می‌کرد. در اتاقش را می‌بست و برای خودش می‌خواند یا به مسجد می‌رفت تا مکبر نماز جماعت باشد. آخر هم با پول‌های توی جیبش هیئتی را به نام منتظران مهدی(عج) راه انداخت. بعد هم بیشتر حقوقش را آنجا خرج می‌کرد و با این کار خیلی از بچه‌های محل را جذب هیئت کرد.»

حسین می‌خواست بهترین رفیقم باشد

حسین یک عموی شهید دارد که پدر همیشه از خاطراتش برای او گفته‌ است. اینکه علاوه بر برادر، رفیق خوبی برای پدر بود و این جمله حسین را تشویق می‌کرد که کاش بتواند جای عمو را برای پدرش پُر کند: «از بچگی دوست داشت کارهای سخت و سنگین انجام دهد. مثلا از بلند کردن بارهای سنگین خوشش می‌آمد. همه سعی اش را می کرد که بلندش کند. برای همین وقتی از خاطراتم با سرداران جنگ و رفاقتم با برادر شهیدم می‌گفتم، باعلاقه گوش می‌داد. 

 

یادم می‌آید یک‌بار به من گفت: بابا من سعی می‌کنم مثل عمو برایت رفیق خوبی باشم. این اواخر از من پرسید: بابا من مثل برادرت شده‌ام؟ گفتم حالا خیلی مانده. اما توانسته بود. من و حسین حتی در خانه باهم کشتی می‌گرفتیم.»

از کودکی حلال و حرام می‌فهمید

حالا هر قدمی که حسین در خانه پیش چشم پدر و مادرش برداشته‌ خاطره‌ شده ‌است و خواستنی، اما در این میان خاطراتی دارد که مادرش می‌گوید او را از همسن و سالهایش متمایز می‌کرد: «دوم دبستان بود که خانه‌مان را عوض کردیم و به اینجا آمدیم. خواهرهایش به حسین پول دادند و او را فرستادند که برای همه بستنی عروسکی بخرد. حسین با همان پول اشتباهی بستنی مگنوم برداشته بود. خانه که آمد خواهرها گفتند: «حسین تو از خودت پول گذاشتی؟ چون این بستنی‌ها گران‌تر است.» بلافاصله پول گرفت و پول اضافه را به مغازه برد. مغازه دار می‌گوید: «تو پسر کی هستی؟ چون معمولا اینطور موقع‌ها بچه‌ها پول اضافی را توی جیبشان می‌گذارند.» اما حسین گفته بود نه این پول حرام است.
 
حسین به همه شرعیات از کودکی حساس بود. از همان بچگی فرق محرم و نامحرم را می‌دانست. اگر قرار بود مردی به خانه بیاید، حواسش به حجاب خواهرهایش بود. معلم دبستان حسین بعد از مراسم تشییع آمد و گفت یکبار در همان دوران ابتدایی داشت قرآن را تلاوت می‌کرد. از بس زیبا خواند آمدم دستم را روی شانه‌هایش بگذارم، دیدم این بچه حیا می‌کند و عقب‌عقب می‌رود. حسین واقعا خاص بود.»

حضرت زینب خودش حسین را تربیت کرد

حسین آنقدر برای پدر و مادرش دوست داشتنی است که مادر هنوز پیام‌هایی که حسین از سوریه فرستاده‌ است را چک می‌کند. او آنقدر برای همه عزیز بود که بارها از خانواده‌اش سوال می‌شود مگر آنها برای تربیتش چه کاری انجام داده‌اند که حسین تا این اندازه برای همه دلنشین است: «یکبار از ما پرسیدند برای تربیت حسین چه کاری انجام دادید. گفتم باور می‌کنید من حس می‌کنم حسین نتیجه تربیت ما نبود. حضرت زینب خودش حسین را برای چنین روزی تربیت کرد. به خصوص اینکه برایش چندین مرتبه اتفاق‌هایی افتاد که خدا او را دوباره به ما داد. یکبار سوار ماشین بود. پدرش می‌خواست دور بزند که در ماشین بازشد و حسین با صورت به زمین خورد. یکبار هم در گنجنامه همدان یخ‌های زیر پایش آب شد. حسین لیز خورد و می‌خواست به پایین پرت شود و انگار خدا دست حسین را نگهداشت تا زنده بماند.»

می‌خواست وابستگی روحی ما را به خودش کم کند

حسین از ۱۸ سالگی پاسدار می‌شود درست زمانی که سوریه وارد بحران‌های جدی می‌شود. مادر حسین می‌گوید از همان ابتدا همه اعضای خانواده پیگیر اخبار و شهدای سوریه بودند و پدر و مادر می‌دانستند دیر یا زود حسین هم می‌خواهد به قافله رزمندگان این جنگ بپیوندد.
 
مادر شهید می‌گوید: «خانواده ما همه مطلع هستند. ما می دانستیم اگر رزمندگان ما جلوی دشمن ایستادگی نکنند، باید در کرمانشاه و همدان با آنها بجنگیم. حسین هم از آن موقع‌ها هوای رفتن داشت. می‌دانستیم باید برود، اما پدر و مادر حتی اگر بخواهد هم نمی‌تواند وابستگی خودش را از بین ببرد. هربار می‌خواستیم توجیهش کنیم، می‌گفت: «اگر من نروم، پس چه کسی باید برود؟»
 
پدر شهید درباره حسین می‌گوید: «حسین تک‌پسر ما بود. تمام اراده ما این بود حسین در سلامت باشد. حتی می‌خواستیم گشت‌های شبانه بسیج را نرود. باور کنید اگر می‌توانستیم برای حفاظتش از رفت و آمد در مدرسه و کوچه هم منع می‌کردیم. تلاش کردیم حسین ازدواج کند، اما هربار به نوعی طفره می رفت. گاهی حسین از برخورد ما راضی نبود. آخر ما خیلی دوستش داشتیم. حتی هر دفعه که وارد خانه می‌شد من از جایم بلند می‌شدم، اما او این کار را دوست نداشت و می‌خواست این وابستگی روحی را کم کند.»

شب‌ها گوشی موبایل را روی قلبم می‌گذاشتم

حسین سه بار برای ماموریت به سوریه می‌رود. رفقای حسین می‌گویند او همیشه می‌گفت: «تا سه نشه بازی نشه.» برای همین بار سوم برای همه پر از اضطراب است. شب آخر را هیچ‌کس نمی‌خوابد. یک لحظه بیشتر دیدنش برای اهل خانه یک دنیا می‌ارزد.
 
مادر شهید می‌گوید: «ما همیشه دنبال این بودیم که بدانیم حسین چه غذایی دوست دارد تا برایش درست کنیم. یا چه چیزی نیاز دارد برایش فراهم کنیم، اما حسین هیچ‌وقت چیزی بروز نمی‌داد. دفعه آخر هم با کسی خداحافظی نکرد. چون یکی از اقوام حال روبراهی نداشت و می‌گفت اگر بفهمد، حالش بد می‌شود. حتی دوست نداشت تا فرودگاه با او برویم. وقتی درحال رفتن بود روی پاگرد ایستاد و برگشت سمت من گفت: «مادر تو را به خدا گریه نکن!»
 
دلشوره عجیبی داشتم. حس می‌کردم حسین خیلی نورانی شده‌است. بعد از رفتن کارم این شده بود که مدام کانال‌های خبری مدافعان حرم را چک کنم و ببینم چه خبر است. هیچ‌وقت به خودم اجازه نمی‌دادم حتی لحظه‌ای فکر کنم که من زنده باشم و حسینم زنده نباشد. با این حال هرشب خواب تشییع جنازه عظیمی را می‌دیدم که شهیدش حسین نبود؛ اما این خواب هرشب تکرار می‌شد. تا اینکه روزهای آخر خواب دیدم یکی از شهدا خودش را «حسین بواس» معرفی کرد. او لباس‌های حسین را برایم آورده‌بود.
 
بیدار که شدم نامش را سرچ کردم. دیدم بله یکی از شهدای خان‌طومان است. آنقدر استرس داشتم که شب‌ها گوشی موبایل را روی قلبم می‌گذاشتم که نکند حسین پیام بدهد و من نفهمم. روز مادر و تحویل سال با هم حرف زدیم و تبریک گفت. مدام می‌گفت نگران نباش. اما آخر خبر شهادتش را خودم در همین کانال‌های تلگرامی خواندم.» 

می‌گفت هرچیزی را رها کردید، بسیج را رها نکنید!

سیدعلی، عباس و سیدحمید دوستان صمیمی حسین هستند و امروز به خانه‌ رفیق‌شان آمدند تا برای ما از رفاقتشان بگویند. سیدعلی دوست هم‌دانشگاهی حسین است و رفقاتشان در رفت‌وآمدهای دانشگاه‌ گل انداخته است. سیدعلی درباره این رفاقت می‌گوید: «حسین را از زمان دانشگاه می‌شناسم. در رفت و آمد به دانشگاه دوستی‌مان شکل گرفت. مدرک دانشگاهش را هم تازه‌ گرفته‌ایم. او با معدل ۱۷ فارغ التحصیل شد. همیشه باهم بودیم. سال ۹۴ نزدیک اربعین که همه نیرو لازم بودند، صبح‌ها سرکار بودیم و بعد از کار تا نیمه‌های شب در بسیج مشغول بودیم. بعد هم که خانه می‌آمدیم دوباره ۶ صبح بیدار می‌شدیم. حسین به شوخی می‌گفت پدرم می‌گوید دروغ می‌گویی که در سپاهی! تو مامور کلانتری شدی!(می‌خندد) با اینکه بسیج یک نهاد مردمی‌ست و اینطور نیست که به کسی حقوق بدهند، اما اولویت حسین‌آقا همیشه بسیج بود. حتی یادم می‌آید برای یک ماموریت بسیج سر کارش در سپاه نرفت. گاهی هم که من کم می آوردم می‌گفت در بدترین شرایط هر چیزی را رها کردید بسیج را رها نکنید. تا این اندازه به بسیج اعتقاد داشت. 

نگذارید پرچم هیئت پایین بیاید

بچه‌ها حس و حال خاطره تعریف کردن ندارند. شاید بیشتر دلشان می‌خواهد توی تنهایی‌هایشان رفاقت با رفیق شهیدشان را مرور کنند تا اینکه بخواهند بلند بلند درباره‌اش حرف بزنند و اشک پشت چشم‌شان جمع شود و ریزریز بغض کنند.
 
سیدحمید درباره شهید می‌گوید: «حاج حسین برای ما دو بخش داشت. یک بخش جدی و جهادی و یک بخش شوخ و رفاقتی. این دو بخش باهم کاملا متفاوت بود. فرمانده‌هان حاج حسین می‌گفتند هیچ‌وقت اهل شوخی در کار نبود و همیشه در پاسخ به هر سوالی کوتاه‌ترین جواب را می‌داد؛ اما همان شخصیت در محله و میان دوستانش به شدت شوخ‌طبع بود. آنقدر که از روی شوخی با همه حسابی کتک‌کاری می‌کرد.
 
خاصیت شوخی‌هایش این بود که هیچ‌کس ناراحت نمی‌شد. به این فکر کنید که ما یک حسین را از دست داده‌ایم و دیگر حال شوخی نداریم. اما حسین خیلی‌ها را از دست داده بود، ولی نشاطش را در جمع نگه‌ می‌داشت و غصه‌هایش را درون خودش می‌ریخت. همین روحیه باعث شده بود آدم تاثیرگذاری باشد. یادم می‌آید می‌گفتم فلانی با پدر و مادرش بد برخورد می‌کند. حسین سریع طرح رفاقت می‌ریخت و یک جوری دوستی می‌کرد که طرف نمی‌توانست از حسین جدا شود. در این دوستی خیلی چیزها برای طرف مقابل تغییر می‌کرد. شیوه‌اش این بود که می‌گفت فلانی بدی‌های من را بگو. بعد طرف مقابل می‌گفت تو هم بیا بدی های من را بگو و کم کم در این رفاقت ایرادات را می‌گفت. در دوستی واقعا مهربان بود.» 

مداح جوان و دوست محبوب بچه‌های محله بلوار فردوس پایتخت، آنقدر برای رفقایش عزیز است که بچه‌ها هربار با رفتنش حسابی به هم می‌ریزند.‌ عباس می‌گوید: «وقتی زنگ می‌زد؛ دوست نداشتم از ناراحتی رفتنش بگویم. اما ناراحت بودم. آخرین باری که رفت برعکس دفعات قبل توصیه‌هایش خیلی کلی بود. مدام توصیه می‌کرد حواستان به هیئت باشد که مبادا پرچمش پایین بیاید. آنقدر رفتنش برایمان سخت بود که خودم خواب معراج شهدا آمدنش را دیدم. در معراج مدام حسین را صدا می‌زدم و قسم می‌دادم تا اینکه چشم‌هایش را باز کرد.»

شهادت برای حسین کم بود

برادر کوچک خانواده غلامی حالا آنقدر بزرگ است که تصویرش به عنوان افتخار خانه و محله همه جا نصب شده است و هنوز برادری می کند. خواهر شهید درباره حسین و هم‌سنگرانش در این جبهه می گوید: «وقتی گاهی از حسین بین دوستانم تعریف می‌کردم به شوخی می‌گفتند: «برادرت زیادی خوب است؛ اینطوری شهید می‌شود!» آن زمان می‌گفتم شهادت برای حسین کم است. حسین یک انسان معمولی بود. اما به مرحله یقین رسیده بود و شهدا به واسطه همین یقینی که داشتند به شهادت می‌رسند. برای همین شهادت برای کسانی که به این مرحله می‌رسند، چیزی نیست. باور قلبی من این است که یک انسان به مرحله‌ای از رشد و تکامل می‌رسد که زندگی و مادیات برایش aنیست و هیچ عامل بازدارنده‌ای برایش وجود ندارد. آن وقت مرگ برایش مثل قدم گذاشتن از این‌ طرف جوی آب به آن طرف آن است. همین می‌شود که این افراد قابل ستایش می شوند و مزارشان آرامگاه و زیارتگاه بقیه انسان ها می‌شود. حسین و باقی دوستان شهیدش آدمهای معمولی بودند، اما تزکیه درستی داشتند که آنها را به این یقین رسانده بود.»

نام:
ایمیل:
* نظر: