سه‌شنبه ۰۴ ارديبهشت ۱۴۰۳
berooz
۲۱:۰۵:۱۸
آخرین اخبار
یادداشت و گفتگو
کد خبر: ۱۰۹۹۵۴
تاریخ انتشار: ۱۳ شهريور ۱۳۹۶ - ۱۱:۵۴
روایتی داستانی از زندگی همسر شهید مدافع حرم
طلبه بسیجی جهرمی و نویسنده داستان کوتاه "زندگی به سبک دال" به عنوان نفر برگزیده کشور در همایش ادبی "وصل دلسوختگان" شناخته شد و مورد تقدیر قرار گرفت.
به گزارش تنویر جهرم، دوره چهاردهم همایش ادبی سوختگان وصل با عنوان «در مدارماه» اختصاص به «نکوداشت شهدای مدافع حرم» داشت که در دو بخش شعر و داستان در سال 1395 با شناخت نفرات برگزیده به کار خود پایان داد. 
بر همین اساس حجه الاسلام شکرالله کریمی از طلاب بسیجی جهرمی و نویسنده داستان کوتاه "زندگی به سبک دال" به عنوان نفر برگزیده کشور در آن جشنواره شناخته شد و مورد تقدیر قرار گرفت.

در زیر داستان کوتاه "زندگی به سبک دال" آمده است:

سبک زندگی دال

گفتم حاج اقا سبک زندگی اسلامی که این همه رو منبر براش هوار می کشی وتبلیغ می کنی اینه ؟ اسلام وخدا و پیغمبر گفتن که حال وروز من وپسرت باید اینجوری باشه؟ من دیگه نمی تونم خسته شدم واقعأهم خسته شده بودم دوست داشتم می شددوباره واسه زندگی برگردیم قم یاد اون وقتها که می افتادم حسرت می خوردم وگریه ام می گرفت . قم که بودیم زندگی مون نظم داشت حاج اقا هرروز صبح تاظهر می رفت سردرس وبحث عصرهم می یومد خونه احمد هم هنوز مریض نشده بود .ایام تعطیل و محرم وصفر هم می رفتیم شهرستان برا تبلیغ یه روز حاج اقا اومد خونه وگفت سمیه هرچی قم موندیم بسته دیگه توی قم فقط مسرف کننده هستیم نظرت چی هست زندگی برگردیم شهر خودمون می خوام روحانی عقیدتی سیاسی بشم اولش هیچ نظری نداشتم بافریبا وچند نفردیگه مشورت کردم به عزیز ونحله که گفتم خیلی خوشحال شدن برمی گردیم پیش اونها کارهای گزینش حاج اقا چند ماه طول کشید بعدش هم بساط زندگی رو جمع کردیم اومدیم شهرستان یکی دوسال اول خیلی خوب گذشت حاج اقا هرروز باپوتین ولباس نظامی عمامه سر می کرد ومی رفت پادگان ولی کم کم سختی ها شروع شد .

گفتم سوریه چه ربطی به تو داره چه دخلی به من داره اصلا تا حالا تو عمرت سوریه رفتی ٬ خارج از مملکت پاتو گذاشتی ؟ چطوره عزیز که برا جراحی رفت آلمان تو نرفتی باهاش ، علیرضا رفت ، هی نشستی و گفتی من دیگه نظامی ام قدغنه نمی تونم از کشور خارج شم

گفتم و گفتم و گفتم ....

منتظر بودم بگه مدافعان حرم که جابشو بدم ولی نگفت فقط خندید از جنس همون خنده ی شب خواستگاری که دلبری میکرد و آدم رو عاشق خودش

مأموریت که میرفت رفتنش دست خودش بود و برگشتنش دست خدا...

خیلی وقتا بی خبر بر میگشت میومدم خونه میدیدم پوتینش دم دره انگار دنیا رو بهم داده باشن خیلی وقتا هم بی خبر می رفت مأموریت یا مثلأ میگفت مأموریتم یک روزه هست بعد یه روزش میشد هر چی خدا بخواد یادمه سر جنبش سبز یه ماه آزگار نیومد خونه خیلی وقتا هم تلفنشو جواب نمیداد اخبار که خیابون های تهران رو نشون میداد انگار توی دلم رخت میشستن سه روز بود هیچ خبری ازش نداشتم گفتم خودم باید برم دنبالش رفتم ترمینال بلیط اتوبوس گرفتم برا تهران اومدم خونه دست احمد رو بگیرم برم دیدم پوتینش دم دره

با خودم گفتم اینبار باهاش دعوا می­کنم اصلأ زنگ میزنم عزیز بیاد در رو که باز کردم دیدم روی تخت احمد دراز به دراز خوابیده احمد هم توی بغلش بود رفتم توی آشپز خونه دیدم ظرف ها رو شسته یه فلاسک چای هم دست کرده گذاشته رو اپن، رو در یخچال هم یه کاغذ زده بود می دونستم روش چی نوشته

مثل هر بار نوشته بود خدایا این مأموریت رو از خانواده ما قبول کن از سین . الف . دال .

نذر کرده بودم سالم برگرده نماز شکر بخونم ، خوندم سر نماز نفهمیدم کی خوابم برد بیدار که شدم بهتم زد نبود رفته بود رو در یخچال یه یادداشت نوشته بود سمیه جان آماده باش خوردم باید برم مأموریت زود بر میگردم

احمد طفل معصوم شده بود پوست و استخون دکتر می گفت اگه همین طور پیش بره باید جراحی بشه شب تا صبح دورش می چرخیدم نه خودش خواب داشت نه میذاشت من بخوابم صبح کله سحر هم دوا درمون شروع میشد تا غروب

غروب که رسیدم خونه ندونستم کی خوابم برد بیدار شدم رفتم سراغ احمد سرمش رو عوض کردم آروم بود تب هم نداشت دلم میخواست دوباره بخوابم تلفن زنگ خورد کد تهران افتاده بود فریبا میگفت شوهرش که از سوریه زنگ میزنه کد تهران می افته گوشی رو برداشت گفت :‌سلام سمیه خوبی عزیزم

گفته بودم اگ زنگ زد جوابش نمیدم نتونستم

گفتم : خوبم ، تو چطوری میدونستم اگه ازش بپرسم کجایی دروغ میگه لب مرزم ولی شوهر فریبا راستشو بهش گفته بود فریبا میگفت راست تو چشمم نگاه کرده گفته میخام برم سوریه

شب از نیمه گذشته با صدای ناله احمد بیدار می­ شوم باید سرم براش بزنم . رفتم سر یخچال یادم اومد تموم شده باید تا داروخونه می­رفتم و می­ترسیدم احمد رو تنها بزارم به نحله زنگ زدم تلفنش خاموش بود می­خواستم زنگ بزنم برا علیرضا دلم نمیومد می­دونستم خودش گرفتار مریض داری عزیز هست ماشین رو روشن کردم تا داروخونه برم وبرگردم یه ریز گریه کردم و با خدا و پیغمبر درد و دل نذر نماز شکر کردم یعنی میشد زود تر برگرده از سوریه یاد صحبت های عزیز افتادم می­گفت برای خدا هیچ کاری نشد نداره یعنی می­شد؟

خونه که رسیدم دم در بهتم زد پوتینش دم در بود مثل برق گرفته ها پریدم داخل توی آشپز خونه بود داشت چای درست می­کرد با صدای جیغ من برگشت.

من گریه میکردم و اومیخندید احمد هم نشسته بود روی اپن انگار نه انگارر که تا همین چند دقیقه پیش داشت توی تب می­سوخت با چند تا فشنگ داشت بازی میکرد اون قدر با زوق و شوق انگار بهترین اسباب بازی های دنیا رو بهش داده باشن میگفت بابا برام از سوریه آورده.

سریع رفتم نذر نماز شکر بخونم بازم سر نماز خوابم برد نفهمیدم چقدر خوابیدم با صدای زنگ در بیدار شدم به مانیتور آیفون نگاه کردم نحله بود و عزیز و علی رضا ، خانم سادات همسر فرمانده تیپ هم باهاشون بود حتمأ فهمیده بودن برگشته اومده بودن در رو که باز کردم دو تا مرد دیگه پشت سر علی رضا اومدن داخل نمی شناختمشون غریبه بودن و لباس نظامی تنشون بود بقیه نمی دونم چرا ولی لباس سیاه پوشیده بودن غیر از خانم سادات . خانم سادات هیچ وقت سیاه نمی پوشید حتی توی شهادت پسرش هم سیاه نپوشید می­گفت رسم سادات منطقه ی ما اینه که فقط برا امام حسین سیاه می­پوشیم

خانم سادات رو بعداز عزیز بیشتر ازهمه دوست داشتم حتی بیشتر از نحله از اون زنهایی بود که حرفهاش ادم رو اروم می کرد بغلم کرد بوسیدم یادم نمیاد چقدر حرف زدو بهم چی گفت فقط یادمه وسط صحبت هاش بهم گفت سمیه جان بهت تبریک میگم توهمسر شهید شدی جنازه ی شوهرت هم سه روزه برگشته ماچیزی بهت نگفتیم تا روز تشییع جنازه این دونفر هم همرزماش هستن که موقع شهادت پیشش بودن جنازه اش هم اینا اوردن عقب مثل برق گرفته ها پریدم وگفتم چی دارین می گین شوهر من دیشب برگشته حالا هم توخونه هست بیاین داخل تا نشونتون بدم باور نمی کنین ازاحمد بپرسین

داخل که رفتم احمد توی تب داشت می سوخت سرمش هم تموم شده بود رفتم توی اشپزخونه بهتم زد رودر یخچال یه یادداشت گذاشته بود روش نوشته بود :

"سمیه جان اماده باش خوردم باید برم ماموریت زود برمی گردم "

نام:
ایمیل:
* نظر: