آخرین اخبار
کد خبر: ۴۱۹۳۰
تاریخ انتشار: ۱۴ آبان ۱۳۹۳ - ۱۱:۰۳
ترکش توپ، نیم تنه بالای علی اکبر را برد. فقط دو پا از ایشان باقی مانده بود، جنازه قابل شناسایی نبود.

به گزارش تنویر به نقل از کتاب روسفید تا قیامت، شهید علی اکبر رحمانیان در 25 محرم سال 1340 در سالروز شهادت امام سجاد(ع) به دنیا آمد. وی از فرماندهان اطلاعات و عملیات لشکر 33 المهدی(عج) بود که در 27 بهمن ماه سال 1364در ایام فاطمیه به شهادت رسید.

علی اکبر در ماه محرم و عزا به دنیا آمد، گویی که قسمت بود که مادر شیرش را با گریه بر اهل بیت یکی کرده و به علی اکبر بنوشاند.

هفت روز از تولد علی اکبر نگذشته بود که آه و ناله نادر به آسمان بلند شد که آه فرزندم مرد!
ساعتی بعد در کمال ناباوری پس از تنفس مصنوعی و سوزن کاری بدن نحیفش به ناگاه جان در کالبدش دمیده شد، که علی اکبر قرار بود فرمانده رشیدی شود همچون حضرت علی اکبر (ع) و در دفاع از امامش بدنش چاک چاک شود.

مادر شهید می گوید: از همان کودکی خیلی کتاب می خواند، کتاب شعر و داستان. 12 یا 13 ساله که بود کنارم می نشست و برایم کتاب هایی در مورد کربلا، آقا ابا عبداله(ع) و 72 شهید کربلا می خواند و من در کنارش گریه می کردم.


تازه از مدرسه برگشته بود. آمد پیش من و گفت: «مادر، اگه یه چیزی بخوام برام میخری؟»با خودم گفتم حتما  دست دو ستانش  یه چیزی، خوراکی ای دیده، دلش کشیده.
-«بگو مادر چرا نخرم!»
-« کتاب نهج البلاغه می خوام!»

آن زمان ها، در دوران سیاه ستم شاهی کمتر کسی پیدا می شد که اهل قران و نماز باشه، چه برسد به نهج البلاغه! هرطوری بود بعد از چند روز،مقداری پول جور کردم و بهش دادم.

وقتی از مدرسه آمد، دیدم در پوست خودش نمی گنجه. کتاب بزرگی دستش بود، فکر نمی کردم برای خواندنش وقت بذاره. اما از اون روزبه بعد، همیشه باهاش بود حتی توی جنگ!

در تمام مجالس و مراسم های عزاداری با پای برهنه شرکت می کرد. حتی در تظاهرات های انقلاب پا برهنه بود. در شب و روز پیروزی انقلاب تمام مدت پا برهنه در خیابان ها می دوید و کار میکرد. بعد هم وقتی وارد سپاه و بسیج شد پا برهنه بود حتی در سخت ترین عملیات ها هم حاضر نبود کفش به پا کند.

شب عملیات والفجر 8، مسئول هماهنگی اجرای عملیات بود. با پای برهنه کار هایش را پیش می برد. می گفت: «مگر شما قصد کربلا ندارید، کربلا را باید با پای برهنه رفت! »
همین پای تاول زده اش در شناسایی جسدش خیلی کمک کرد.

همچو علی اکبر(ع) در دفاع از امامش چاک چاک شد

 شهید خلیل مطهرنیا درباره ی علی اکبر می گفت: « در عملیات محرم علی اکبر با انبوهی از سپاهیان کفر روبه رو شده و نیروی اندکی برای خودش باقی مانده بود، با این وجود لحظه ای تردید به خود راه نداد. لحظه ای از فعالیت و تلاشش برای شکست دشمن دست بر نداشت. وقتی از پشت بی سیم اورا صدا زدم، در حالی که از نقطه ای به نقطه دیگر در حرکت بود با صدایی رسا و مردانه می گفت: « به فکر ما نباشید، من با توکل به خداوند در مقابل این ذلیلان تاریخ می ایستم.»

ای زمین، ای آسمان، شما شاهد باشید وقتی به او رسیدم دیدم مثل مرغی سبک بال از سنگری به سنگر دیگر می غلطید و رگبار و انواع و اقسام گلوله های سبک و سنگین در کنارش  می بارید و او نیز به هر طرف تیر اندازی می کرد. خون سرخ از پیکرش جاری بود، دوده و باروت و خاک انفجارهای متعدد در چهار طرفش  چهره و لباسش را سیاه سیاه کرده بود، اما آرزوی تسلیم شدن را به دل آن ها گذاشت. به او گفتم: «خسته ای، مجروحی و خون زیادی از تو رفته، عقب بکش!»
خندید و گفت: «من همه حیات خود را طی کردم تا برای چنین روزی و چنین لحظاتی آماده شوم. می خواهم در آغوش مرگ فرو روم تا به حیات ابدی ام مطمئن باشم!»

همچو علی اکبر(ع) در دفاع از امامش چاک چاک شد
عراقی ها در کنار مناره مسجد کمین کرده بودند و از آنجا روی ما که در نخلستان بودیم آتش اجرا می کردند. بچه ها از اینکه به سمت مسجد شلیک کنند اکراه داشتند برای همین کار گره خورده بود. علی اکبرگفت: «بروید از یک کسی بپرسید آیا می شود مسجد را خراب کردیا نه ؟ »
از کسی پرسیدیم که خودش بعد ها شهید شد، گفت:« هیچ اشکالی ندارد، چون می شود بعدا جایش ساخت.»
تا این را شنید درخواست مستقیم گلوله تانک کرد، چند گلوله که شلیک شد مناره مسجد آمد پائین و بچه ها توانستند آن منطقه را پاک سازی کنند و چند تانک هم غنیمت بگیرند.

دو سه شب پشت سر هم خواب می دیدم علی اکبر شهید شده و جنازه اش گم شده است. چند روز بعد که از خط آمد جریان را برایش گفتم. گفت: «خواب دیدی خیر باشه، چون به این موضوع فکر می کنی خوابش را هم می بینی! »
قبل از والفجر 8 من برگشتم جهرم. چند ماه بعد خواب تعبیر شد، علی اکبر شهید شد و جنازه اش چند روزی گم شد!

ایام فاطمیه بود و عزای فاطمه (س) که ترکش توپ، نیم تنه بالای علی اکبر را برد. فقط دو پا از ایشان باقی مانده بود، جنازه قابل شناسایی نبود. قبل از شهادت برای آموزش شنا رفته بود که لباسشان خیس می شود و لباس یکی از دوستان را می پوشد، چند روز بعد از شهادت از روی همین لباس شناسایی اش کردند.


نام:
ایمیل:
* نظر: