گزارش
22 بهمن 93
هانیه پورحسین/ خبرگزاری ایسنا
bolet22 بهمن 93
هانیه پورحسین/ خبرگزاری ایسنا
22 بهمن 93
محسن تورع/ خبرگزاری نسیم
bolet22 بهمن 93
محسن تورع/ خبرگزاری نسیم
کد خبر: ۵۵۱۲۵
تاریخ انتشار: ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۴ - ۱۰:۴۰
محمد عسلی؛
اینک چند سالی از آن دیدار گذشته؛ آن دو به رحمت خدا رفته‌اند. و هیچ سالی روز پدر و روز مادر را حس نکردند. هیچکس نبود که احوالی از آنها بگیرد و جز عکس‌های دلخوش‌کنک روی دیوار کسی با آنها گفت‌وگو نمی‌کرد.
در خیابان‌ها خبری هست. رفت و آمدهایی و توقف‌هایی. پدرانی که می‌آیند، پدرانی که می‌روند، ما به همه یک نگاه داریم. نگاهی پرسرعت و گاه خیلی‌ها را نمی‌بینیم. موتورسوارها، بی‌کلاه و باکلاه، تنها و همراه، با زن و فرزند، با بسته‌های بار، وانت‌بارها، بارکش‌ها، تاکسی‌ها، مسافربرهای بی‌تابلو، جوانان پرشور، پیران پرغرور، بیکاره‌های پرکار که عربده‌شان از داخل رادیو اتومبیل‌شان قلب‌های ضعیف را می‌لرزاند. امّا خیلی‌ها را آنگونه که هستند نمی‌بینیم.
پدران بارکش، پدران جورکش، پدران سختی‌کش، پدران بیکار که روی خانه رفتن را ندارند، پدران معتاد، پدران بیداد، پدران پولدار، پدران غم‌دار و پدران... را نمی‌بینیم.
ما فکر می‌کنیم روز پدر، روز همه پدران است وقتی هدیه‌ای از دست فرزندانمان دریافت می‌کنیم.
در چهارراه‌ها، چهارراه‌های چه کنم، چهارراه‌های فریاد، چهارراه‌های بیداد...
و اما بعد.
پدری را دیدم، بیچاره کم‌سن و سال بود، بهار هفتاد سالگی‌اش را پشت اتومبیل زهوار در رفته‌ای چشم در چشم عابران می‌دوخت تا مسافری به چنگ آورد. با پاهای لرزان روی ترمزی که به سختی چرخ‌ها را از رفتن بازمی‌داشت. او برای نان شب بچه‌های برادرش که پدر از دست داده بودند و برای درمان بیماری همسرش و برای داروی بی‌خوابی‌های خودش تلاش می‌کرد.
چشمانی کم‌سو پشت عینکی ته‌استکانی و سری بی‌مو که به کمر خمیده‌اش طعنه می‌زد همه چشم بودند در چهارراه برای گریز از جریمه‌ای در یک بزنگاه.
با خود گفتم: این پدر کدام روز خوش را به یاد دارد که دسته گلی و هدیه‌ای را دریافت کند، آیا کسی او را صدا می‌زند و می‌گوید: پدرم روزت مبارک؟
***
قدم گذاشتم به خانه‌ای بزرگ، باغچه‌هایی که علف از سرشان به در رفته بود و دریچه‌هایی که مگس‌های مرده در تار عنکبوت را به نمایش گذاشته بودند و اتاق‌های خالی تو در تو با قالی‌های بید زده نخ‌نما.
در تاقچه‌ها ظرف‌ها و تندیس‌های قدیمی گرانبها خاک گرفته بودند؛ بوی کهنگی از در و دیوار مشام را می‌آزرد.
به شاگرد بنگاهی گفتم: پس کو صاحبخانه؟ گفت: هستند؛ کمی صبر کن می‌آیند.
به اطراف نگاه کردم در مهمانپذیری که عکس جوانان دختر و پسر با کلاه‌های دانشگاهی روی دیوار ردیف شده بودند. هر چه بود تصویر بود و اثری از حیات نبود. کم‌کمک زن و مرد سالخورده‌ای روی ویلچر از اتاق نشیمن به سمت مهمانخانه آمدند. هر دو به سختی ویلچرشان را به جلو می‌راندند. سلام کردم. با صدایی گرفته و آرام پاسخ دادند.
گفتم: ببخشید مثل اینکه شما تنها زندگی می‌کنید؟
مرد گفت: خیر.
ما همه هستیم؛ خیلی هم زیادیم.
گفتم: اینجا کسی غیر از شما نیست.
مرد گفت: روی دیوار را ندیدی؟ این همه عکس! ما با این عکس‌ها زندگی می‌کنیم.
چشمانش پر از اشک شد و گفت: آن زن روبه‌رویی عروسم است؛ در آمریکاست. با پسرم هر دو برای تحصیل رفتند و دیگر نیامدند. آن یکی دخترم است؛ در کاناداست آنجا شوهر کرده.
یکی‌یکی تا ده پانزده نفر را معرفی کرد. در کشورهای مختلف بودند. از آلمان و اتریش گرفته تا فرانسه و کانادا. و حالا آن زن و مرد برای مخارج پزشکی‌شان می‌باید خانه را به مدرسه اجاره می‌دادند...
اینک چند سالی از آن دیدار گذشته؛ آن دو به رحمت خدا رفته‌اند. و هیچ سالی روز پدر و روز مادر را حس نکردند. هیچکس نبود که احوالی از آنها بگیرد و جز عکس‌های دلخوش‌کنک روی دیوار کسی با آنها گفت‌وگو نمی‌کرد.
راستی ما در کدام سمت و سوی حیات پرسه می‌زنیم؟ در این عالم وانفسایی که هیچکس به هیچکس نیست و همه می‌دوند بدون اینکه پشت سر را نگاه کنند شاید روزی روزگاری در خاطرات، در کتاب‌ها، در قصه‌ها بخوانیم که پدرانی بودند با روزهای مبارک.
والسلام
مطالب مرتبط
نام:
ایمیل:
* نظر: