جمعه ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۳
berooz
۱۴:۴۷:۵۳
گزارش
گزارشی از منابع طبیعی و آبخیزداری شهرستان مرودشت
boletآبخیزداری و منابع طبیعی مرودشت
کد خبر: ۱۸۰۳۲
تاریخ انتشار: ۲۸ آبان ۱۳۹۲ - ۱۹:۵۷

مرا در بی‏ کسی‏ هایم تنها مگذار! مرا طاقت وداع نیست، که شانه‏ هایم زیر آوار این اندوهِ بزرگ، خواهد شکست. بمان! گرچه می‏دانم تشنه‏ای و عطش، بر تار و پودِ جسم نحیفت پیچیده است. چه کنم که تهی دستم و مرا جرعه‏ ی آبی نیست تا گوارای وجودت کنم.

آرامش قلبم! نرو. که آن بیرون، جز تیر و خون، چیز دیگری انتظارت را نمی‏کشد. تو، هنوز برای جنگیدن کوچکی! خیلی کوچک.


دوست ندارم لحظه‏ ی پرواز سرخت را به تماشا نشینم.


آرام بگیر، عزیزم! نمی‏دانم چرا دیگر تکان‏ هایم آرامت نمی‏کند؟!


گریه نکن، غنچه‏ ی شش ماهه‏ ی من! مبادا صدای گریه ‏ات را بشنوند و تو را از من جدا کنند! نمی‏دانم این همه شتاب برای چیست؟ چه می‏بینی که این طور عاشقانه سر از پا نمی‏شناسی و به شوق وصال بی‏تاب شده‏ ای؟


آیا از من خسته شده‏ ای؟ من گهواره‏ ی خوبی برایت نبوده ‏ام؟


با من بگو! پس از تو، دیگر حضور چه کسی آغوشم را معطّر خواهد ساخت. راستی! دیشب، کابوس بدی دیدم، خوابِ یک قنداقه‏ ی خونین را، خوابِ یک تیر را دیدم که از آن، خون می‏چکید؛ خونِ گلوی نازک تو!


خواب فرشته‏ هایی را دیدم که برای گرفتن یک قطره از خون حلقت، از هم سبقت می‏گرفتند؛ خواب سرگردانیِ خودم را دیدم که به غارت می‏بردنم.


حالا به من حق می‏دهی که دلواپس و مضطرب باشم؟ حق می‏دهی علی جان؟!


تو، تنها دلیل بودنِ منی! آخر بی‏ تو من به چه کار آیم؟ گهواره بی‏ کودک، می‏شود؟! ...


برگرد، آرام جانم! این قدر از «رفتن» حرف نزن! به خدا که من تحمّل این جدایی را ندارم!


برگرد!


کاش می‏دانستم، این همه بی‏ تابی‏ ات را چگونه پاسخ دهم! من نیز در رویایی شیرین، دیده‏ ام


خوابِ خونین شهادت را.


گهواره‏ ی من! این قدر برایم لالایی «ماندن» مخوان! دیگر جنبیدن تو مایه‏ ی آرامش قلبم نیست؛ که مرا عشق بزرگی، بی‏تاب کرده است.


مگر بابا را نمی‏بینی؟


گل‏های محمدی صلی‏ الله ‏علیه ‏و‏آله ‏وسلم ، یکی یکی پژمردند؛ دیگر در بوستان اهل بیت، جز من، گلی نمانده!


توفان در راه است، باید خود را به «کشتی نجات» برسانم! من آخرین بازمانده از قافله‏ ی عاشورا هستم!


رفیق لحظه ‏های خوب من! بارها در گرمای آغوشی آرمیدم و بارها به نغمه‏ ی دلنواز لالایی‏ ات دل سپردم


امّا ... این لحظه، نه آغوش تو، و نه آغوش مادر، هیچ کدام آرامم نمی‏کند.


که من صدای لالایی خدا را می‏شنوم! که من آغوش باز خدا را می‏بینم!


وقت تنگ است؛ باید بروم؛ این قدر بر «ماندنم» اصرار مکن! در خیمه ماندن و از عطش مردن؟ ... نه! ... نه! تا درهای شهادت را نبسته‏ اند باید بروم! من تشنه‏ ی پروازم. می‏خواهم از بابا دفاع کنم. معراج سرخ من، روی دست‏ های بابا دیدنی است!


گهواره‏ ی من! به خدا که آرزوی بهشت، لحظه‏ ای رهایم نمی‏کند. من آخرین سرباز حسینم!


و مظلوم‏ترین شهید کربلا؛ باید بروم، دنیا منتظر پرواز من است ... .

زینب زراعت پیشه کانون بسیج مهندسین کازرون

224/224

نام:
ایمیل:
* نظر: