گزارش
نشست روشنگری و بصیرتی
نشست
boletنشست روشنگری و بصیرتی
حوزه امام جواد(ع)سرچهان
یادداشت و گفتگو
همیشه پایِ «امام رضا» در میان است!
دل نوشت مسئول سازمان بسیج دانش آموزی استان فارس؛
boletهمیشه پایِ «امام رضا» در میان است!
سالهاست در فضای شهدا هستم و آرزویم شهادت است
مصاحبه با همسر اولین طلبه شهید مدافع حرم محمد مسرور
boletسالهاست در فضای شهدا هستم و آرزویم شهادت است
کد خبر: ۸۴۹۲۵
تعداد نظرات: ۲ نظر
تاریخ انتشار: ۲۴ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۸:۵۲

ریشتو روی پتو میذاری یا زیرش؟؟

بعد از ظهر يكي از روزهاي خنك پاييزي سال 64 يا 65 بود. كنار حاج محسن دين شعاري، مسئول تخريب لشكر 27 محمد رسول الله (ص) در اردوگاه تخريب يعني آنسوي اردوگاه دو كوهه ايستاده بوديم و با هم گرم صحبت بوديم، يكي از بچه هاي تخريب كه خيلي هم شوخ و مزه پران بود از راه رسيد و پس از سلام و عليك گرم، رو به حاجي كرد و با خنده گفت: حاجي جون! يه سوال ازت دارم خدا وكيلي راستشو بهم مي گي؟

حاج محسن ابروهاشو بالا كشيد و در حالي كه نگاه تندي به او انداخته بود گفت: پس من هر چي تا حالا مي گفتم دروغ بوده؟!!
بسيجي خوش خنده كه جا خورده بود سريع عذرخواهي كرد و گفت: نه! حاجي خدا نكنه، ببخشين بدجور گفتم. يعني مي خواستم بگم حقيقتشو بهم بگين...
حاجي در حالي كه مي خنديد دستي بر شانه او زد و گفت: سؤالت را بپرس.
مي خواستم بپرسم شما شب ها وقتي مي خوابين، با توجه به اين ريش بلند و زيبايي كه دارين، پتو رو روي ريشتون مي كشيد يا زير ريشتون؟
حاجي دستي به ريش حنايي رنگ و بلند خود كشيد. نگاه پرسشگري به جوان انداخت و گفت چي شده كه شما امروز به ريش بنده گير دادي؟
هيچي حاجي همينجوري!!!
همين جوري؟ كه چي بشه؟
خوب واسه خودم اين سوال پيش اومده بود خواستم بپرسم. حرف بدي زدم؟
نه حرف بدي نزدي. ولي... چيزه...
حاجي همينطوري به محاسن نرمش دست مي كشيد. نگاهي به آن مي انداخت. معلوم بود اين سؤال تا به حال براي خود او پيش نيامده بود و داشت در ذهن خود مرورمي كرد كه ديشب يا شب هاي گذشته، هنگام خواب، پتو را روي محاسنش كشيده يا زير آن.
جوان بسيجي كه معلوم بود به مقصد خود رسيده است، خنده اي كرد و گفت: نگفتي حاجي، ميخواي فردا بيام جواب بگيرم؟
و همچنان مي خنديد.
حاجي تبسمي كرد و گفت: باشه بعدا جوابت رو ميدم.
يكي دو روزي گذشت. دست بر قضا وقتي داشتم با حاجي صحبت مي كردم همان جوانك بسيجي از كنارمان رد شد. حاجي او را صدا زد. جلو كه آمد پس از سلام و عليك با خنده ريز و زيركي به حاجي گفت: چي شد؟ حاج آقا جواب ما رو ندادي؟؟!!
حاجي با عصابنيت آميخته به خنده گفت: پدر آمرزيده! يه سوالي كردي كه اين چند روزه پدر من در اومده. هر شب وقتي مي خوام بخوابم فكر سؤال جنابعالي ام. پتو رو مي كشم روي ريشم، نفسم بند مي آد. مي كشم زير ريشم، سردم ميشهخلاصه اين هفته با اين سؤال الكي تو نتونستم بخوابم.
هر سه زديم زير خنده. دست آخر جوان بسيجي گفت: پس آخرش جوابي براي اين سوال من پيدا نكردي؟

شهیدان زنده اند...

پیرمردی گوشی را برداشت و بعد ازیکی دو تا سرفه گفت : بهشت زهرا بفرمائید راستش من کار دیگری داشتم وقصدم هم اذیت کردن نبود اما نمی دانم چی شد که یک دفعه یاد خوشمزگی بچه های جبهه افتادم و باخود گفتم بگذار یه خورده سر به سر پیرمرد بگذارم ((این بود که تا گفت بهشت زهرا بفرمایید . گفتم شهیدان زنده اند؟

با تعجب پرسيد يعني چه معلومه كه زنده اند بر منكرش لعنت .گفتم :((پس لطفا وصل كنيد قطعه بيست و سه .)) گفت : چي ؟ ترسيدم بهم بدوبيراه بگوييد كه گوشي را گذاشتم زمين و گفتم ما نبوديم !!!!

انتهای مطلب/224224
میخوش

نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار: 0
انتشار یافته: 2
محمد
|
Iran, Islamic Republic of
|
10:02 - 1395/04/23
2
6
خیلی خندیدیم
ایولا دارین
ناشناس
|
-
|
09:03 - 1395/11/07
2
2
دمتون گرم حالی دادید
نام:
ایمیل:
* نظر: