کد خبر: ۱۳۴۱۰
تاریخ انتشار: ۲۷ مرداد ۱۳۹۲ - ۱۳:۱۷
اگرچه معمار زمان خشت روی خشت سن و سالش گذاشته، اما هم چنان چابک و پردغدغه، کار می کند و می آموزد و می آموزاند. فاطمه ناهیدی نخستین بانوی آزاده ایرانی است که با مدرک مامایی به خط مقدم جبهه رفت و در مهر ماه ۵۹ اسیر شد.

به گزارش بسیج عشایر فارس به نقل از باشگاه خبرنگاران ، فاطمه ناهیدی نخستین بانوی آزاده ایرانی است که با مدرک مامایی به خط مقدم جبهه رفت و در مهر ماه ۵۹ اسیر شد. بعد از چند سال اسارت (بهمن ۶۲) به ایران بازگشت و امیدوارانه به آموختن پرداخت و حالا با مدرک دکترا، سال هاست که دانشجو پرورش می دهد. او عضو هیئت علمی دانشکده علوم پزشکی دانشگاه بهشتی است و حرف های زیادی برای گفتن دارد. گفتنی های او با روزنامه خراسان را با هم می خوانیم.




از دوران اسارت و فضای اردوگاه ها برایمان بگویید.

ما خانم ها از همان اول گوش به حرف عراقی ها نمی کردیم و چوبش را هم می خوردیم. ما فکر می کردیم نباید به عراقی ها رو بدهیم. احساس می کردیم باید یک طوری برخورد کنیم که این ها هم ازسوی ما احساس امنیت و آسایش نداشته باشند و ما را به عنوان اسرای خاطی و آشوب گر بشناسند. یادم هست یک بار جشن ملی عراقی ها بود و برای ما نوشابه آوردند. به مترجم گفتم بگو برای همه بردند؟ گفت نه این فقط مخصوص شما ست. گفتم ما نیازی به نوشابه نداریم. گفتیم یا برای همه یا برای هیچ کس.فرمانده عصبانی شد و گفت این ها لیاقت ندارند. بعدها نظر بچه ها به شکلی به ما رسید. آن ها به ما گفتند که چقدر حرکت جالبی کردید. برایشان مهم بود که جلوی عراقی ها می ایستیم. وقتی که ما در مقابل آنها مقاومت می کردیم آن ها احساس غرور می کردند. حتی در زندان هم همین اتحاد بود.

یکی از خاطراتی که برایم خیلی جالب بود این بود که وقتی می خواستیم اعتصاب غذا کنیم، عراقی ها ریختند داخل سلول و شروع کردند به زدن. ما همیشه دفاع را با هم هماهنگ می کردیم. مثلاً یکی می  گفت من ناخن بلند می کنم که اگر عراقی ها آمدند چنگ شان بزنم. دیگری کار دیگری را به گردن می گرفت و هم زمان حمله کردیم به عراقی ها. یکی از بچه ها کابل برق را از دست عراقی کشید و شروع کرد به زدن عراقی هایی که درجه دار بودند. آن ها هم مجبور شدند از داخل سلول بروند بیرون. چون برایشان خیلی بد بود که از ۴ زن ایرانی کتک خورده اند. ما هم تا قبل از این که در را ببندند ابزار جرم را انداختیم بیرون.بعدا یکی از افسران خودی برایمان تعریف کرد که یکی از همین هایی که کتک خورده بود جلوی سلول یکی از افسرها رفته و گفته بود اگر همه زن های ایرانی این طوری هستند، دلم به حال شما مردهای ایرانی می سوزد.

دل تان بیشتر از همه برای چه کسی تنگ شده بود و احساس تان در لحظه آزادی چه بود؟

خب خوشحال بودم. اما از همه بیشتر دلتنگ برادرم علی بودم من بچه بزرگ خانواده بودم و علی از خودم کوچک تر بود و ما همه مسائل مبارزاتی را با هم درمیان می گذاشتیم.اول وآخر همه نامه هایم علی بود. زمانی که آزاد شدیم 3 روز در سرخه حصار تهران قرنطینه شدیم. آن زمان وزیر بهداشت دکتر دستجردی بود. پدرم از ایشان اجازه گرفته بود که تلفنی با من حرف بزند. تا ارتباط تلفنی برقرار شد پدرم با گریه حالم را پرسید و من گفتم علی چطور است؟ پدرم گفت تو بیا از علی هم برایت می گویم. با خود فکر کردم شاید علی جانباز شده باشد. توی برف ها راه می رفتم با خود فکر می کردم اگر او جانباز شده باشد نکند ایمانش از بین برود. من حاضرم او را نبینم ولی او همیشه با صلابت و با ایمان باشد.

خیلی جالب بود که زمانی هم که من اسیر شدم دوستان برادرم در جبهه می گفتند یک بار دیدیم که علی رفته یک گوشه نشسته است و گریه می کند.از او پرسیده بودند چرا گریه می کنی؟ او هم گفته بود به آسمان ها نگاه کردم و یاد خواهرم افتادم. نمی دانم کجاست. اما حاضرم اورا نبینم ولی ایمانش از دست نرود. قرنطینه تمام شد و من به خانه برگشتم اما وقتی آمدم علی شهید شده بود.زمانی که از اردوگاه بیرون می آمدم، از پشت سیم های خار دار، همه بچه هایی که پشت پنجره آسایشگاه ایستاده بودند را دیدم و هنوز هم که هنوز است وقتی چشمانم را می بندم آن ها را می بینم. هیچ وقت نمی توانستم احساس شادی کنم. چون احساس می کردم یک تعدادی از بچه هایمان آنجا اسیر هستند. شادی من موقعی بود که همه آزاد شدند.
نام:
ایمیل:
* نظر: