کد خبر: ۲۸۰۱۱
تاریخ انتشار: ۲۵ فروردين ۱۳۹۳ - ۱۸:۵۳
خاطره/
از دانشگاه تهران تا دانشگاه عشق،خاطره ای است از سعید رضا کامرانی معلم جانباز شیرازی که در آن به روايت سه روزمحاصره، تنهايي ومجروحيت می پردازد.

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی بسیج فرهنگیان ، خاطره "از دانشگاه تهران تا دانشگاه عشق" به قلم سعید رضا کامرانی و بامقدمه اي ازدكترعبدالرسول صادق پور را در ادامه می خوانیم.

گاهي كه باگذشته تماس مي گيري چشم ودلت به هم پيوند مي خورند وپاكي از هردو مي ترواد ،عشق ،محبت،ايثار،نوع دوستي و وطن دوستي ،ايمان و......درمغزت ،روحت وذهنت دوباره مي رويد.دوست داري به همان زمان برمي گشتي وآنگاه زمان براي لحظه اي هم كه شده روزه ي سكون مي گرفت ،اما همه ي اينها توهمي بيش نيست،تنهاگلي كه برلبت مي شكفدگل حسرت است كه لابدباآب ديدگان آبش مي دهي وبامژگان پيچ وتابش.

آنچه درزيرمي آيد ،گوشه اي ازتاريخ زندگي معلم هنرمند و جانبازی است كه اين روزها به خطي خوش،دل خوش كرده است اما به نظرمي رسد خطوطي كه برلوح دلش نقش بسته ،بسي خوش تراست.اين بنده درآن روزها از لذت حضورمحروم بودم وبه بدرقه ي ياران محكوم.براي اين كه اداي ديني به اين عزيزان كرده باشم اين خاطره را كه ازجان ذهن آن عزيز،صمیمانه روان و بي هيچ دخل وتصرفي جاري شده است مي آورم ،باشدكه لب تشنگان همه ي روزگاران اين ديار را سيراب كند.

بدون اطلاع خانواده از دانشگاه تهران به اهواز رفتم و از طریق گردان کمیل از لشکر المهدی (عج) به منطقه آبادان و خرمشهر اعزام شدم .سوم خرداد 1367 هوا خیلی گرم و شرجی بود .پشه های شهر آبادان هم مقداری بر سختی ها می افزودند .من یکی از رزمندگان گروهان یکم بودم که حدود یک هفته بود در شهر آبادان در پایگاهی نظامی مستقر شده بودیم و قرار بود یک هفته ی دیگر جانشین گروهان دوم در خط پدافندی شلمچه شویم.

هر از گاهی دشمن نقاطی از آبادان را با توپ و سلاح های سنگین ،در هم می کوبید .بخاطر اشغال آبادان در اوایل جنگ به دست دشمن بعثی ،از شهر مخروبه ای بیشتر باقی نمانده بود ولی هنوز می شد وسایلی مانند ظروف، پتو ،فرش و.... را که گاهی نیاز داشتیم در لابه لای آن خرابه ها تهیه کنیم ،یادم می آید برای ساختن حمام ،وسایلی مانند تانکر ،لوله و.... را از اطراف پیدا کردیم و برای نظافت رزمندگان ،حمامی صحرایی ساختیم و من بر سر در آن با خط نستعلیق نوشتم ،حمام صلواتی.

بعد از برگزاری کلاس های روزانه ی قرآن ،احکام و....آزاد باش بود و گاهی حوصله امان سر می رفت.خصوصا وقتی عراقی ها به سوی آبادان هیچ شلیکی نمی کردند ،شهر خیلی سوت و کور می شد و من با برس و رنگی که همراه داشتم روی دیوار هایی که مناسب بود حدیث و سخنی می نوشتم.

در حال برگزاری نماز جماعت صبح بودیم که تعدادی از هواپیماهای جنگی عراق در سطحی پایین روی آبادان به پرواز در آمدند و بمب و راکت هایی را روی اهدافی ریختند . در همین هنگام فرمانده ،ما را به سوی پناهگاه هدایت کردند .لحظاتی بعد پیک گردان آمد و دستور اعزام گروهان ما را به فرمانده اعلام کرد .همه آماده و مهیای رفتن به خط مقدم شدیم و با وانت های تویوتا عازم شدیم ،در مسیر از زمین و آسمان آتش می بارید و گویی قیامتی برپا شده بود ،از منطقه ی شلمچه دودی سیاه به آسمان بلند شده بود و لحظه ای صدای تانک ها ،توپ ها ،خمپاره ها و.... قطع نمی شد ،در اطراف جاده ای که می رفتیم ،خودروها و ادوات زرهی بسیاری منهدم شده بودند و بعضی از آنها در آتش می سوختند.

به هر سختی و مکافاتی که بود به شلمچه رسیدیم و در خاک ریز بزرگی که به "نونی" مشهور بود مستقر شدیم .علت این نام هم به این دلیل بود که خاک ریز به شکل حرف "ن"بود.چون مهمات کم داشتیم به همراه دو نفر از رزمندگان یعنی شهید امرا... نژاد کودکی و احمد آخوندی نیا برای تهیه فشنگ کلاشینکف و موشک آر پی جی از سنگر بیرون آمدیم و به هر مشکلی که بود مهمات مورد نیاز را تهیه کردیم.

در همین حین وانت تدارکات گردان جلو ما توقف کرد که عقب او پیکر بی جان رزمنده ای بود ،به کمک هم ،او را پایین آوردیم ،به چهره اش نگاه کردم .او علی عباس زاده بود ،ظاهرا هیچ آسیبی ندیده بود.وقتی سرم را روی سینه اش گذاشتم ،صدای ضربان قلبش به گوش نمی رسید ،انگار موج انفجار او را از درون متلاشی کرده بود و به خواب ناز فرو رفته بود او را سوار آمبولانسی کردیم و راننده گفت:او را می برم اورژانس -که البته اورژانس هم لحظاتی بعد به دست نیروهای عراقی افتاد - بعد از سال ها پیکر شهید عباس زاده که از او استخوان هایی بیش باقی نمانده بود در نی ریز تشییع شد و در زادگاهش مشکان به خاک سپرده شد.

بگذریم ،یکی از فرماندهان گردان کمیل به نام حاج داوودی که دو تن از برادرانش به نام مجید و حمید با هم به شهادت رسیده بودند و با هم در نی ریز تشییع شدند ،هنگام ظهر ،همه رزمندگان را در سنگر اجتماعاتی که در زیر زمین قرار داشت و روی آن انبوهی خاک ریخته شده بود جمع کرد. او در حالی که که اشک از روی گونه هایش می لغزید سخنانی ایراد کرد ،این سخن او را هیچ گاه فراموش نمی کنم که گفت :خیال کنید ظهر عاشورا است و امام حسین یاری می طلبد ،هر کسی که حسینی است ، برای مقابله با دشمن و شهادت در راه خدا آماده باشد و هر کس در این موقعیت بحرانی و استثنایی می خواهد حسین زمان را همراهی کند بگوید یا حسین و همه یا حسین گفتند.و من به یاد این بیت افتادم که مرحوم محمود توکلی پدر شهیدان حامد وادهم برایم سروده بود و من در نوحه هایم می خواندم

گشته ایران کربلا هر روز عاشورا به پا ای که گویی کاش بودم با حسین در کربلا

حدود چهارده نفر داوطلب شدیم که به همراه تانک ها به قلب دشمن بزنیم،من،شهید حسین بناکار،شهید امرا... نژاد کودکی برادر آزاده احسانیان و احمد آخوندی نیا روی تانکی قرار گرفتیم که قبل از دو تانک دیگر به سمت دشمن حرکت کرد .بعضی بچه ها زیر لب ذکر می گفتند ،تانک ما در جاده ای که دو طرف آن را خاک ریزی بلند در بر گرفته بود حرکت می کرد ، هر لحظه خود را با دشمن نزدیک تر می دیدیم، پیکر پاک شهدا ،جنازه های دشمن در اطراف پراکنده بود و ظهر عاشورا در ذهن ها تداعی می شد .صدای انفجار ،صوت خمپاره و.... امان نمی داد ،آنقدر از زمین و آسمان تیر و ترکش می آمد که هر لحظه مرگ را در مقابل خود احساس می کردیم.

در شلمچه، یک سه راهی بود که به آن "سه راهی مرگ"می گفتند از آن عبور کردیم و به سمت شهرک به نام "دوای جی" که عراقی ها در آن جا بودند حرکت کردیم ،عراقی ها فکر می کردند ما عراقی هستیم به همین خاطر به سمت ما تیر اندازی نمی کردند و ما هم فکر می کردیم آنها نیروهای خودی هستند ،حدود پنجاه متری هم،که رسیدیم طرفین متوجه اشتباه خود شدیم و در همین زمان با موشک آرپی چی تانک ما را زدند که تانک آتش گرفت و من و دوستم احمد به سمتی پرتاب شدیم که تانک بین ما و دشمن قرار گرفت و همین امر باعث شد من و احمد بتوانیم مقداری از دشمن فاصله بگیریم .امرا... شهید شده بود ،برادر احسانیان اسیر شد که بعدها به وطن بازگشت ،شهید حسین بناکار حتی جنازه اش هم به زادگاهش نرسید.

دشمن فکر می کرد تعداد ما زیاد است به همین دلیل جرات نمی کرد جلوتر بیاید .چند نارنجک درون سنگرهای آن ها انداختیم و برای این که مورد اصابت سلاح های آن ها قرار نگیریم مرتب جایمان را عوض می کردیم .من و دوستم هر از گاهی به سمت آن ها تیر اندازی می کردیم و هنگامی که می خواستیم تغییر موقعیت دهیم تیری به پای راست من خورد که نقش بر زمین شدم،احمد کمکم کرد و من را در گودالی قرار داد تا در تیر رس دشمن نباشم و با چفیه ای پایم را بست، حدود یک ساعت در آن جا بودم .احساس کردم استخوانم سالم است ،خون زیادی از من می رفت و عطش ، همه وجودم را فرا گرفته بود و چون می دانستم مجروح نباید آب بخورد ،عطش را تحمل می کردم.به کمک دوستم حدود نیم کیلو متر به عقب برگشتیم ،او مقداری از جیره های جنگی و...را برایم گذاشت وگفت برای کمک می روم و بر می گردم . البته نگاهش چیز دیگری می گفت.او رفت و من دیگر هیچ اطلاعاتی از او نداشتم .البته بعدها که با او در خوابگاه دانشگاه شیراز هم اتاق شدم این موضوع را با شوخی به عنوان نقطه ضعفی به رخش می کشیدم.بگذریم ،غروب شد و سنگر رو به تاریکی رفت ،عرصه خیلی بر من تنگ شده بود ،تنهایی، مجروحیت و خطر دشمن ،البته نمی دانستم که کل منطقه در محاصره دشمن است،و چه بهتر که نمی دانستم. درد و عطش ،امانم را بریده بود حتی نمی توانستم ناله کنم ،صدای عراقی ها از فاصله ای نه چندان دور به گوش می رسید.

گاهی بی هوش می شدم و گاهی از درد به خود می پیچیدم هوا روشن شده بودو روز دوم بود .مقداری از جیره های جنگی را که شکلات های بزرگی بود خوردم و از سنگر بیرون آمدم ،دیگر صدای شلیک به گوش نمی رسید و هر ازگاهی صدای انفجار خمپاره و توپ سکوت را می شکست .در اطراف همه شهید شده بودند و از گودال هایی که به خاطر اصابت توپ و موشک به وجود آمده بود .فهمیدیم منطقه به دست دشمن افتاده چون این شلیک ها توسط ایران انجام می شد و من جایی بودم که بیش تر زیر آتش خودی بودم تا دشمن .

وقتی در اطراف پرسه می زدم ،بی سیمی نظرم را جلب کرد که بر پشت شهیدی بسته شده بود ،پایین بدنش قطع شده بود،هنوز بی سیم خش خش می کرد .گوشی را برداشتم گویی کسی پشت خط نبود ولی گفتم این جا همه شهید شده اند و من تنها هستم ... نمی دانم کسی صدایم را شنید یا نه در چند سنگر گشتم هیچ خوراکی نیافتم تا این که کارتنی توجهم را جلب کرد که در آن مقداری نان دور ریز قرار داشت که موش ها، قسمت هایی از آن را خورده بودند و به هر طریقی بود با تن مجروح ، نان ها را به سنگر بردم .

هوا گرگ و میش بود و غروب روز دوم فرا رسیده بود .عطش بی تابم کرده بود ،مقدار کمی آب خوردم ولی فایده نداشت ، کمی هم نان خشک خوردم .سقف سنگر کوتاه بود و وقتی می نشستم سرم به سقف سنگر می خورد و احساس می کردم ،مرده ام و سرم به سقف سنگ لحد می خورد .از دوست رزمنده ام هم که خبری نشد دیگر او را فراموش کرده بودم و بیش تر به تنهایی خود می اندیشیدم .

آغاز روز سوم بود .برای تهیه آب به اطراف سری زدم و در جایی مقداری آب در گودالی قرار داشت که به خاطر وجود چند جسد عراقی که در آب متلاشی شده بودند از خوردن آب منصرف شدم .به سمت سنگر دائمی برگشتم آن جا بیش تر احساس امنیت می کردم گویی خانه و کاشانه من شده بود ،از مرگ نمی ترسیدم ولی دوست داشتم این وضعیت هم پایان یابد ،یا بمیرم یا نجات پیدا کنم.

خمپاره ای در نزدیکی من خورد که موج انفجارش من را چند متری پرتاب کرد .خود را برای مرگ آماده می کردم به نظرم شهادتین را هم زمزمه کردم که بعد از گذشت چند ساعتی که به هوش آمدم ،تازه متوجه شدم که چند ترکش هم به پاهایم و یکی هم به سینه ام خورده ولی هنوز زنده ام.

دیگر توان حمل اسلحه و کوله پشتی ام را نداشتم ،آن ها را رها کردم .با بدنی غرق در خون در حالی که چشمانم رو به سیاهی می رفت.سینه خیز خود را به جاده ای رساندم ،بعد از ظهر روز سوم بود ، از زمین و آسمان تیر و ترکش می بارید و صدای رگبار تیر بارها لحظه ای قطع نمی شد به خاطر ضعف جسمانی تانکی که به سمتم می آمد را به وضوح نمی دیدم .اول فکر کردم ،عراقی است به نزدیکی ام که رسید متوجه شدم ایرانی است ،در وسط جاده به هر سختی که بود روی دو زانو ،ایستادم و تانک یا باید روی من عبور می کرد و یا نجاتم می داد ، احساس کردم فردی روی تانک نشسته است که او دستم را گرفت و مرا روی تانک انداخت که از هوش رفتم.

وقتي به هوش آمدم من را ازتانك پايين مي آوردند وبه يك بيمارستان صحرايي منتقل مي نمودند بعدازگذشت چندساعت خودرادرميان جمع زيادي شهيد مشاهده كردم كه به دور از هياهوي دنيا آرميده بودند. تعدادي امدادگرمتوجه من شدند وبعد ازپانسمان وامدادمقدماتي مرابه فرودگاه اهوازمنتقل كردند.همه ي مجروحان رادريكي ازباندهاي پرواز روي برانكاردخوابانده بودند وآن هاراباتوجه به اولويت اورژانسي بودن ،اعزام مي كردند.اسكندرغلام نژادكه ازبسيجيان گردان خودمان بودبالاي سرم آمدوباصداي بلندچيزي رادرگوشم گفت وبعد فهميدم ساعتم را ا ز روي مچم بازكرده تا به عنوان نشانه اي به خانواده ام بدهدوبعدهاروزي دربيمارستان شهداي ني ر يزبه عيادتم آمدوساعت امانتي رابه روي دستم بست - خدايش بيامرزداسكندرهم دوهفته بعددرآخرين عمليات وپايان جنگ به شهادت رسيد- مرابه درون هواپيما بردندوبه تسمه هايي كه ازسقف هواپيما آويزان بودبستند هررديف چندين مجروح كه من درپايين ترين طبقه بودم واز بالاخون و.... برسر و رويم مي ریخت.

ازفرودگاه مارا به بيمارستاني منتقل كردند كه بعد ها متوجه شدم اصفهان است .بخاطر نبودن تخت خالي حدود دو روز درراهروبود م و همان جا ما را مداوا مي كردند،دراين دوروز خانمي بودكه به همراه فرزندخردسالش برايم لباس،آبميوه و.... مي آوردومراسرپرستي مي كرد.

نام من در گردان كميل بین مفقودين بود و با توجه به اظهارات دوستم احمدكه به عقب برگشته بود همه احتمال مي دادند كه مفقودالجسد شده باشم.

چندروزي در بيمارستان سعدي اصفهان به همين منوال گذشت،تاروزي برادرم رابالاي سرم ديدم كه مي گفت حدود دو ساعت است در کنارت هستم ولي متوجه نمي شوي!به اوگفتم چطورمراپيداكردي؟گفت : خانمي زنگ زد وآدرس تورا داد،گوياهمان خانم به طريقي آدرس مرا پيدا كرده بود،من رابه شيرازوبعد به ني ريز منتقل كردند من براي قدرداني ازآن خانم هيچ نشاني نداشتم وندارم ،خدايش اجردهد.

خبردرشهرپيچيد،سعيدرضاكامراني كه مفقود شده بوده آمده ،بسياري ازخانواده هاي شهدا،مفقودين و ..... به سراغم مي آمدندوسراغ عزيزانشان را مي گرفتند.امروزحدود 23سال ازآن دوران مي گذردو من ماندم وآن خاطرات وكوله باري از حسر ت !هنوز هر از گاهي پيكرپاك يكي از آنها تشييع مي كنيم و استخوان هاي قهرماني مظلوم وگمنام را به خاك مي سپاريم و در اين جا كساني رامي بينيم كه فقط به دنبال نام ونان هستند..... وشهيدان چه آسوده خاطردرجوار رحمت حق آرميده اند و ما....

دركوي ماشكسته دلي مي خرند وبس      بازارخودفروشي زان سوي ديگراست

آري من ايراني ام فرزند اقليم عشق وسربلندي


/انتهای پیام/224224

نام:
ایمیل:
* نظر: