عباس علی باقری گفت: ما جلسهای که رفتیم خدمت آقا تعجب کردیم، حیران ماندیم از اینکه آقا با این گرفتاری و تشکیلات، کتاب ما را خواندهاند، وقتی نوبت ما شد که صحبت کنیم گفتند ما شما را میشناسیم، ما تعجب کردیم، دیگر نفسمان حبس شد.
به گزارش کنگره سرداران و 14600 شهید استان فارس به نقل ازسایت فرهنگ نیوز- بر اساس خبری که بهتازگی منتشر شده است، آخرین کتابی که مورد تحسین رهبر انقلاب واقع شده، کتاب «عباس دستطلا» است که خاطرات حاج عباسعلی باقری، تعمیرکار جبههها در سالهای دفاع مقدس است.
رهبر انقلاب در بهمن 92 در دیدار برخی رزمندگان جنگ درباره این خاطرات فرموده بودند: آثار صفا و صداقت در آن کاملاً محسوس بود.
ایشان همچنین گفته بودند: خداوند انشاءالله فرزند شهید ایشان را با پیغمبر محشور کند و خودشان را هم محفوظ بدارد.
با حاج عباسعلی باقری تماس گرفتیم که درباره کتاب «عباس دستطلا»، کتابی که خبر میرسد در نمایشگاه کتاب امسال به چاپ دوم خواهد رسید، درباره دیدارش با رهبر انقلاب و درباره فرزند شهیدش با وی گفتوگو کنیم.
بسیار پرانرژی و باحوصله جواب سؤالاتمان را داد. این اصنافی سرزنده، باصفا و صادق دفاع مقدس هنوز هم همان اصنافی باصفا، صادق و سرزنده است.
مصاحبه رازق با عباس دستطلا را در ادامه میخوانید.
* از اینکه رهبر انقلاب خاطرات شما را تحسین کردند و فرمودند که آثار صفا و صداقت در آن محسوس بود چه احساسی داشتید؟
ما جلسهای که رفتیم خدمت آقا بهکل تعجب کردیم. حیران ماندیم از اینکه آقا با این گرفتاری و تشکیلات، کتاب ما را خواندهاند. ما نزدیک سی و دو- سه نفر بودیم رفتیم خدمت ایشان. وقتی نوبت ما شد که صحبت کنیم گفتند ما شما را میشناسیم. ما تعجب کردیم. دیگر نفسمان حبس شد.
از اتحادیهها آمده بودیم. آقا خیلی تحویل گرفتند؛ صحبتها را گوش کردند و جوابهایی هم به ما دادند.
آقا خیلی کتاب را تأیید کردند و گفتند که این کتاب مال جبهه و جنگیدن نیست مال کار و زحمت است.
ما هم هرچه جبهه رفتهایم کار کردهایم. مواقع حساس هم که عملیات بود و عملیات تمام میشد کار ما زیاد میشد. چون در عملیات کسی فرصت اینکه ماشین درست کند ندارد، مگر ماشینهای ضروری را. این ماشینها همه جمع میشود، میآید پشت جبهه در تعمیرگاهها. به طوری که وقتی ما میرفتیم برایمان وفور کار بود.
* خاطره نگفتهای دارید که در این کتاب نیامده باشد؟
خاطره نگفته زیاد هست ولی باید یک مقدار فکر کنم تا به یادم بیاید.
یکی از این روزها ما میخواستیم برویم جزیره. روزی که جاده جزیره افتتاح شده بود میخواستند ما را با قایق ببرند. ما از همان اول دوست داشتیم کار کنیم. دوست نداشتیم زود شهید شویم و سفرهمان جمع شود. ما گفتیم با قایق نمیآییم، اگر با هاورکرافت میروید ما را هم ببرید.
ما بیشتر وقتها کارمان در خود اهواز بود. در خط مقدم اگزوزی سوراخ میشود، رادیاتوری ترکش میخورد، ولی آنجا ماشینهای چپ شده، توپ خورده، خمپاره خورده را باید تعمیر میکردیم. یعنی کارمان به نحوی بود که اگر صبح تا شب هم نیرو داشتیم که کار میکرد کارش را داشتیم.
نظرمان این بود که کار به نحو احسن انجام شود. گفتیم با هاورکرافت میآییم. جالب است که از صبح تا شب دنبال هاورکرافت گشتیم تا پیدا کردیم. اساس را باز زدیم. خیلی آهن برده بودیم که بغل اتاق کمپرسور جوش بدهیم، دیسک و صفحه بنز ده تن برده بودیم. چون غنیمت بنز ده تن ما در جزیره خیلی زیاد بود. تقریباً سه روز آنجا بودیم، کارها که تمام شد برگشتیم اهواز.
* بحث تألیف کتاب «عباس دستطلا» از کجا شروع شد؟ آمدند به شما پیشنهاد دادند یا شما خودتان پیشقدم شدید؟
قراری داشتیم که برویم دیدن آقای آذر افشار. ایشان جانباز 70 درصد شیمیاییاند. ما رفتیم منزل حاجآقا آذرافشار. ما خودمان تهرانپارس هستیم، ایشان هم تهرانپارس است. وقتی رسیدیم نامهها و عکسها را از حاجآقا آذر افشار خواستند برای تألیف کتاب. حاجآقا نامهها را خیلی مرتب لای پوشه گذاشته بود. من برگشتم گفتم شما این کار را کردهاید چرا به من نگفتهاید من هم چنین چیزی درست کنم؟ گفتند مگر شما هم کاغذ و نامه و اینطور چیزها دارید؟ گفتم اصل جبهه پیش من است. وقتی آمدند منزل، عکسها و نامهها را دیدند گفتند واقعاً اصل کار، اینهاست. تمام عکسها و نامهها را بردند.
ده- پانزده روز بعدش آمدند. من پای چپم را عمل کرده بودم نوبت زده بودم برای پای راستم. یک جلسه رفتیم دفتر انتشارات فاتحان صحبت کردیم. بعد آمدند منزل.
خانم محبوبه معراجیپور هم واقعاً خیلی زحمت کشیدند. جلسات بسیاری آمدند. تألیف این کتاب اینطور شروع شد. اگر ما خدمت حاجآقا آذر افشار نمیرفتیم این کار شاید اصلاً انجام نمیشد.
* حاجآقا آذر افشار که فرمودید جانباز 70 درصد شیمیایی هستند، اصنافیاند؟
بله. تعمیرگاهدار بودند. الآن برای ایشان هم دارند کتاب مینویسند.
* با توجه به اینکه شما در شرایط بعد از عمل جراحی بودید مصاحبهها برای شما مزاحمتی ایجاد نمیکرد؟
خانم معراجیپور خیلی با ما مدارا کرد. ایشان کار مصاحبه را به نحو احسن انجام دادند.
* الآن مشغول چه کاری هستید؟
ما مشغول همان کار قبلیمان هستیم. یک کارگاه تولیدی کوچک داریم. دیگر به آن صورت کار نمیکنیم. کارگر گیرمان بیاید یک مقدار با او کار انجام میدهیم.
* میتوانم بپرسم کارگاهتان کجاست؟
خیابان خاوران
* خاطرهای از پسر شهیدتان برای ما میگویید؟
میخواستند آمبولانس ببرند دزفول از دم نمایندگی حاجآقا آذر افشار. حاجآقا آبدهنده بود، حاجآقا سلیمیان هم بودند. حاجآقا آذر افشار به من زنگ زد که عباس، بیا اینها خوابشان میآید، یکی از آمبولانسها را شما ببر، یکی را هم حاج علی [آبدهنده] ببرد با آقای سلیمیان. شب حرکت کردیم. ساعت 4 صبح رسیدیم منزل خواهر حاجآقا آبدهنده. دو ساعت آنجا استراحت کردیم و صبحانه خوردیم. آقای جوکار که شوهرخواهر حاجآقا آبدهنده بودند گفتند میخواهی حسین را ببینی؟ گفتم برویم. در دزفول یک قرارگاه بزرگ لب آب درست کرده بودند. به نگهبانش گفتیم ما با حسین باقری کار داریم. رفت که حسین را صدا کند. من پشت یک تابلو ایستاده بودم که رویش هم عکس امام را زده بودند و هم اسم قرارگاه را نوشته بودند. من دیدم این بچه از دور دارد میآید ولی دیدم انگار بین زمین و آسمان است. با یک حالت خاصی راه میآمد. از پشت تابلو که داشت میآمد این طرف، مرا بغض گرفت و گفتم خدایا خودت نگهدار همه باش، نگهدار این بچه هم باش؛ ولی به خودم گفتم شاید دیگر برای حسین برگشتی نباشد. حالتی پیدا کردم که باید از او دل ببرم.
این خاطره یکی از خاطرههایی است که از ایام جبهه رفتن حسین برای من خیلی جالب است.
* ایشان چند سالشان بود شهید شدند؟
دو ماه مانده بود که 16 سالش تمام شود. من خودم دو بار برده بودمش جبهه، کمکم کرده بود. در کتاب «عباس دستطلا» هم عکسش هست که سر گلگیر بنز ده تن را نگه داشته من دارم صاف میکنم.
* پس ایشان دانشآموز بودند که به جبهه رفتند؟
بله. رفت دو ماه به شناسنامهاش اضافه کرد، حکمش را گرفت که اعزامش کنند. ما نمیدانستیم که این کار را کرده، بعداً فهمیدیم که شناسنامهاش را دستکاری کرده است.
* ایشان چه سالی شهید شدند؟
20 دی 1365 شهید شد.
* وقتی ایشان را از دست دادید ناراحت نشدید؟
مگر میشود ناراحت نشوم؟ ولی خودم از بس رفته بودم دیده بودم، بهخدا همیشه شرمنده خانوادههای دیگر بودم. ما وقتی رفتیم جنازه این بچه را از سردخانه بیاوریم، نمیخواستند به ما بگویند گفتند شیمیایی شده است. ساعت 8 و 9 شب بود از مسجد آمدند ما را بردند. رفتیم پزشک قانونی تهران، کنار پارک شهر. وقتی رفتیم آنجا من این تریلیها را دیدم که جنازهها را آوردهاند در محوطه سالن سردخانه چیدهاند گریهام را که نمیتوانستم تعطیل کنم. چرا دروغ بگویم؟ اصلاً به حال طبیعی نبودم. یک پدر شهید که سالش از من بیشتر بود آنجا ایستاده بود مرا نصیحت میکرد. الآن درست یادم نیست پدر 2 شهید بود یا 3 شهید.
وقتی رفتیم کشوی سردخانه را کشیدیم دیدیم حسین انگار که خون در بدنش جریان دارد اما خواب است. گفتند ترکش به پشت سرش خورده است.
* غیر از حسین آقا فرزند دیگری هم دارید؟
رضایمان هم جبهه بوده. رضا حدود 3 سال بزرگتر از حسین است. بعد از حسین خدا یک سعید به ما داد که الآن 23 سالش است.
* دست شما درد نکند که لطف کردید و وقتتان را در اختیار ما گذاشتید.
خواهش میکنم. دست شما هم درد نکند.