کد خبر: ۳۶۷۶۵
تاریخ انتشار: ۲۹ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۴:۰۲
مادری از پسرشهیدش می گوید...
محسن تنها بچه ام بود، که بدون قابله در سال1341 در سروستان به دنیا آمد .بچه که بود در نمایش نامه مذهبی بازی می کرد.کلاس 4ابتدایی بود که مسجد رفت وچطور وضو گرفتن راانجام داد؛به او جایزه داده بودند
محسن تنها بچه ام بود که  بدون قابله به دنیا آمد در سال1341 در سروستان به دنیا آمد .بچه که بود در نمایش نامه مذهبی بازی می کرد.

*نمازوعبادت : کلاس 4ابتدایی بود که مسجد رفت وچطور وضو گرفتن راانجام داد؛به او جایزه داده بودند(به روایت مادر)
.مقید بود مسجد بره حتی برا نمازش عطر بزنه. ذکر سبحان الله زیاد می گفت.در مراسم احیا خیلی گریه می کرد. تسبیح به دست بود خیلی حواسش بود تا غافل نشود.روزی در جبهه به دیدنش رفتم دیدم که پیش نماز هست .نماز شب می خواند وخیلی گریه میکرد(شبها که از خواب بیدار می شدم می دیدم محسن ... )ازش میپرسیدم چرا گریه می کنی ؟گریه می کرد چون شهید نمی شد.!مقید بود هر جا بره نماز شبش ترک نشود .(به روایت برادر)

*احترام به پدر ومادر وکمک به آنها : هیچ وقت صدایش را روی ما بلند نمی کرد. کمکم می کرد که دار قالی پهن کنم .جبهه هم که بود زیاد برایم نامه می داد .(مادر شهید)
اجازه نمی داد به جبهه بروم ،می گفت اگر بروی مادر سختش می شود؛به خاطر اینکه مادرم تنها نباشدیکبار پیش مادر ماندمن هم به جبهه رفتم،دیگر اجازه نداد به جبهه بروم خودش رفت .(برادر شهید)

*ولایت : قبل از اینکه انقلاب بشه صدای امام خمینی( رحمت الله ) را گوش می دادو می گفت :مادر چه رهبرخوبی داره گیرمون میاد تا نیامده من خونه هستم بقیه اش بچه اونام !!



*اخلاق ورفتار : از همان بچگی بچه آرومی بود.از بچگی آزارو اذیت نداشت اگر برادر بزرگش هم چیزی می گفت جواب نمی داد چون بزرگتر هست وجای پدر داره سکوت کنیم هیچگاه اعتراض نمی کرد. مهربان بود .اصلا عصبانی نمی شد.نسبت به خمس وزکات حساس بود .یک زمینی داشتیم که یکی از آشنایان دو تا کامیون شن داخلش ریخته بودمحسن گشت تا صاحبش را پیدا کندوپولش را حساب کرد .وقتی قصد داشت به جبهه بروداز کوچک وبزرگ خداحافظی می کرد وقتی ازجبهه بر می گشت به همه سر می زد. به فامیل هم زیاد سر می زد. مهم بود برایش که غذای خوب جلوی مهمان بگذارد.یک بار زن برادرش به خانه ما آمدشام را شیربرنج درست کرده بودم؛محسن آمد گفت: مادرغذاکم است،کتلت هم درست کردم. ایام محرم که می شدلباس مشکی می پوشید وپای بیرق ها می رفت .در راهپیمایی شرکت می کرد، فعال بود،خیلی دوست داشت دیدار امام برود ولی دوست نداشت مزاحم امام بشود. عادت داشت همیشه چیزی که گیرش می آمد به همه می دادبعد خودش می خورد. به پادگان امام حسین آمده بود،به او گفته بودندپشت میز بشین قبول نکرده بود. زیاد گلزار می رفت .به خانواده شهدا سر می زد گویی به مادر وخانواده خودش سر می زند. زیاد نامه می داد در نامه هایش می گفت: به خانواده فلان شهید زنگ بزنیدمادر شهید فلانی مانند مادر خودم هست . در زمان شاه که معلم ها خانم بودن وازشهر دیگر می آمدند به محسن اعتماد می کردند که وسیله برایشان جور کند! لباس تمیز ومرتب می پوشید.دوستانش عبدالعظیم فتاحی ونصیری را راهی جبهه کردو هر دو شهید شدند .ورزش هم می کرد؛گاهی فوتبال گاهی بسکتبال .

* امربه معروف ونهی از منکر :
- به دختر عمویش می گفت:خدا وکیلی ما که جبهه می رویم شماها بی حجاب نگردید.
- یکی از برادرانش تازه ازدواج کرده بود، محسن زن برادرش را در راهپیمایی دیده بود که چادر نازکی به سر دارد به برادرش گفته بود که چرا اینطوری میگرده؟!
 
*درس خواندن: 
-  ده ساله بود که پدرش فوت کرد، نگذاشتم کار کند تا فقط درس بخواند.  اهل مطالعه بود حدود 400 کتاب مذهبی داشت.  مقید به درس خواندن بود یکبار دوستش به دنبالش آمد به من گفت ننه برو بگو درس دارم که فردا نگن من نذاشتم درس بخونه. دستش را زخمی می کرد رویش نمک می زد  تا بیدار بماند و بتواند درس بخواند وصبح به سپاه برود و کارهای سپاه را انجام بدهد.  همان روزی که آقای بهشتی شهید شدند؛ دیپلمش را گرفت. اول درسش را خواند بعد جبهه رفت.  رشته تحصیلی اش تجربی بود، تربیت معلم قبول شده بود که جبهه رفت.

* اطلاعات عمومی: 
 شوق جبهه رفتن داشت .  زمانی که در مجلس بمب گذاشته شده بود به من گفت :مادر دیگر جلوی من را نگیرمن می خواهم به جبهه بروم .  هشت یا نه تجدید آورده بود همه را خواند قبول که شد به جبهه رفت .  محسن کارش اعزام نیرو به جبهه بود که طاقت نیاورد وخودش هم به جبهه رفت، مجروح هم که می شد خیلی زود برمی گشت .  وقتی کسی می آمد می رفتم سراغ محسن را از او می گرفتم،نمی توانستم صبر کنم ،محسن که آمد گفت نرو از کسی سراغم را بگیرصبر کن در همه حال جنازه ام بر می گردد. به من می گفت وقتی کسی شهید می شودنباید خودت را بزنی و گریه کنی؛شهید که گریه نداره . تکیه کلامش هم زمانی که از جبهه آمده بود این بود: باخ از خو (بلند شو از خواب !). یک روز خانم طهماسبی به خانه ما آمد وگفت: شناسنامه خودم وبچه ها روبگیرد برای کمیته امداد،قبول نکردم خیلی خوشحال شد،گفت من دوهزار حقوق میگیرم قرار است بشود سه هزار وپانصد تومان ،میگیرم و تقدیم وجودتون میکنم.(به روایت مادر)
*شهادت : 
سزنماز بودم گفت مادر دوست دارم مثل امام حسین (علیه السلام ) سر نداشته باشم تا شما پیش حضرت زهرا (سلام الله علیها) رو سفید باشی . قبل از شهادت محسن خواب دیدم یک خمپاره به محسن می خورد وشهید می شود و جنازه اش را می آورند؛عملیات خیبربود محسن خمپاره خورده بود ومجروح شده بود که شهید مهدیزاده می خواسته به عقب بیاوردش که خودش مجروح می شودو محسن همان جا مانده بود خلاصه محسن  در  تاریخ 12/12/62  شهید شد ولی جنازه اش برنگشته بود . پانزده سال مفقود الاثر بود زمانی که آوردنش اسکلت سرش جدا شده بود .

خاطرات فوق به روایت مادر شهید وبرادرشهید می باشد.
/224224

نام:
ایمیل:
* نظر: