کد خبر: ۴۳۷۲۱
تاریخ انتشار: ۰۴ آذر ۱۳۹۳ - ۱۲:۴۷
همسرم بعد از چند روز عکس امام را با خود به خانه آورد. عکس خیلی کوچک بود؛ به همین دلیل تصمیم گرفت این عکس را نزد نقاش برده که نقاشی بزرگی از عکس امام (ره) بکشد. فردای آن روز به خانه نقاش رفت که عکس را بیاورد، ولی عکس آماده نشده بود...
ناگفته هایی از زندگی اولین شهید استان کردستان

دوم آذرماه تاریخ شهادت اولین شهید استان کردستان، شهید خیرالله مؤمنی است. به همین مناسبت به منزل ایشان مراجعه کردم تا گزارشی از زندگی همسر و فرزندان این شهید عزیز تهیه کنم.

به محض اینکه زنگ درب خانه این شهید عزیز را زدم فاطمه خانم؛ همسر شهید مؤمنی با گرمی به استقبالم آمد و مرا به خانه دعوت کرد. بعد از اینکه با چایی از بنده پذیرایی کرد، پای درد و دل این بانوی مهربان نشستم و گفتم: فاطمه خانم از اول آشنایی اتان با شهید خیرالله مؤمنی برایمان تعریف کنید.

ناگفته هایی از زندگی اولین شهید استان کردستان

منزل پدر شهید مؤمنی در همسایگی منزل پدرم بود و شهید مؤمنی هم با برادرم دوستی چند ساله داشتند. نه ساله بودم که شهید مؤمنی به خواستگاریم آمد. آن زمان ایشان حدوداً 14 و یا 15 سال داشتند.

زندگی ساده و با صفایی را کنار هم آغاز کردیم. شهید مؤمنی در ابتدای زندگی خیلی به نماز و روزه اهمیت نمی داد ولی حدود ده سالی مانده بود به پیروزی انقلاب که به یک باره متحول شد و من از آن به بعد ندیدم نماز و روزه اش قضا شود به طوریکه در گرمای تابستان علی رغم شغل طاقت فرسایی که داشتند ـ آسفالت کاری ـ هیچ گاه روزه اش را نمی خورد، حتی برای اینکه تشنگی بر ایشان غلبه نکند، یخ روی شکمش می گذاشت و گاهی هم پاهایش را داخل آب می گذاشت.
شهید مؤمنی چقدر مسائل شرعی را رعایت می کردند؟

ایشان به لقمه حلال خیلی اهمیت می دادند. برای نمونه خدمتتان عرض می کنم: همسرم برای یک شخص کار کرده بود و زمانی که آن مرد برای دادن مزد همسرم به سریش آباد مراجعه کرده بود یکی از اهالی روستا آن مرد را شناخته بود و به شهید مؤمنی گفته بود این مرد مسلمان نیست و بهایی مسلک است. همسرم هم از شنیدن این موضوع خیلی ناراحت شد و سریع پول را برد و پس داد. به مرد بهایی هم گفته بود: کار شما خوب از آب در نیامده و به همین دلیل از گرفتن مزد کاری که خوب انجام نداده ام معذورم. بعد به خانه برگشت و به من گفت: اگر من خانه نبودم و آن مرد بهایی مراجعه کرد و پول را به شما داد مدیون هستی این پول را بگیری و خرج کنی.

از چه زمانی فعالیت انقلابی شهید شروع شد؟

یک سالی مانده بود به شهادتش که فعالیتش شروع شد؛ از سر کار که می آمد وضو می گرفت و به مسجد می رفت و نیمه شب به خانه می آمد، بعضی شب ها هم دوستانش ـ آقایان محسن دهقانی، اصغر حیدری، حاج تقی حیدری و شهید عبدالله قنبری ـ را به خانه می آورد و دور هم جمع می شدند و اعلامیه امام خمینی(ره) را می خواندند. شهید مؤمنی سواد نداشت به همین خاطر آقای سیف الله شفیعی که از نظر سنی هم خیلی از شهید مؤمنی کوچکتر بود را به خانه می آورد تا رساله حضرت امام (ره) را که از شهید عبدالله قنبری گرفته بود را برایش بخواند.

 شهید مؤمنی اعلامیه ها را از کجا می آوردند؟

شهید مؤمنی برای تحویل گرفتن اعلامیه، همراه دوستانش به تهران، قم و کاشان سفر می کرد. یک کفن برای خودش تهیه کرده بود و هر وقت که می خواست برای تهیه اعلامیه و یا شرکت در تظاهرات به شهرهای دیگر برود، به خانه می آمد و می گفت: آن کفن مرا بیاور می خواهم به فلان شهر بروم و اعلامیه امام را بیاورم و یا قرار است تظاهرات انجام شود باید خودم را به این شهر برسانم.

 از یکی از سفرهایی که شهید مؤمنی برای تظاهرات رفته بودند برایمان بگویید. 
تابستان سال 57 بود که شهید مؤمنی به خانه آمد و گفت: حاج شیخ احمد کافی را به شهادت رسانده اند و من باید برای تشییع جنازه این بزرگوار به مهدیه تهران بروم، کفنم را بیاور. کفنش را آوردم و ایشان رفتند. بعد از 9 روز به خانه برگشت و من دلیل تأخیرش را پرسیدم و همسرم گفت: ساواک اجازه تشییع جنازه را نمی داد و من هم این نه روز را در مقابل مهدیه می خوابیدم تا اینکه بالاخره رژیم اجازه داد جنازه دفن شود و من بعد از پایان تشییع جنازه آمدم.

از جریان سفر شهید مؤمنی به شهر اراک برای گرفتن عکس امام (ره) چیزی یادتان هست؟

بله، آدرس یک کفاش را در شهر اراک به همسرم داده بودند و گفته بودند این کفاش عکس امام خمینی (ره) را دارد. شهید مؤمنی هم تصمیم گرفته بود که به شهر اراک برود. بعد از اینکه به اراک رفت و به خانه برگشت سفرش را اینگونه برایم بازگو کرد: بعد از کلی پرس و جو مغازه کوچک کفاش را که زیر پله یک ساختمان بود پیدا کردم، نزدیک غروب آفتاب بود و مرد کفاش می خواست مغازه اش را تعطیل کند، جلو رفتم و به او گفتم: شنیده ام شما عکس آیت الله خمینی را دارید و من هم آمده ام این عکس را از شما بگیرم. مرد هم نگاهی به من انداخت و گفت: عکس چه؟ چه می گویی؟ من هم خیلی اصرار کردم که مسافت زیادی را طی کرده ام تا به اینجا رسیده ام و باید عکس امام خمینی را با خود ببرم. مرد کفاش وقتی اصرار کردن مرا دید گفت: الآن دیر وقت است به خانه برویم و کمی استراحت کنیم، بعداً در موردعکس صحبت می کنیم.

با هم به خانه آن مرد رفتیم، سه پسر طلبه در خانه داشت، شام را آوردند، ولی من لب به غذا نزدم و گفتم برای شام نیامده ام برای دیدن عکس امام به اینجا آمده ام. مرد کفاش گفت: می ترسی نمک گیر شوی. من هم به خاطر حرفش سر سفره رفتم و غذایم را خوردم و بعد گفتم: حالا عکس امام را برایم بیاورید. بالاخره به من اعتماد کردند و عکس کوچکی از امام را برایم آوردند.

 عکس امام (ره) را چه کردید؟

عکس خیلی کوچک بود؛ به همین دلیل تصمیم گرفت این عکس را نزد آقای توفیق قنبری ببرد که نقاشی بزرگی از عکس امام بکشد. همسرم به آقای قنبری قول داده بود که در عوض نقاشی، حیاط خانه اش را آسفالت می کند. فردای آن روز به خانه آقای قنبری رفته بود که عکس را بیاورد، ولی عکس آماده نشده بود، به خانه برگشت و گفت: نقاشی عکس تمام نشده است ولی قول داده که فردا اول وقت عکس را تکمیل بکند و به سریش آباد بیاورد. ولی همان شب همسرم شهید شد و عکس امام را که این همه هم برایش زحمت کشیده بود را ندید.

می توانید درباره روز شهادت شهید مؤمنی بیشتر برایمان توضیح دهید؟

غروب همان روز درب خانه را کوبیدند، دیدم آقای فریدونیان ـ مأمور پاسگاه ژاندارمری ـ پشت درب ایستاده است، به من گفت: اگر امشب همسرت تظاهرات راه بیاندازد او را خواهیم کشت. بعد از اینکه این نامرد رفت همسرم به خانه آمد و من به او گفتم: از ژاندارمری آمده بودند و تهدید کردند که اگر مشب به راهپیمایی بروی تو را خواهند کشت. ولی همسرم مثل همیشه وضویش را گرفت و گفت: شب دوم محرم است و باید مسجد را آماده عزاداری امام حسین (ع) بکنیم.

همسرم رفت و بعد از پنج دقیقه دوباره به خانه بازگشت، ساعتش را از روی دستش باز کرد و به من داد و گفت: اگر اتفاقی برای من افتاد، این ساعت را به دست عباس (پسر بزرگم) ببند، اگر هم اتفاقی نیفتاد، می آیم و ساعت را از شما تحویل می گیرم.

همسرم رفت و من هم به دخترم گفتم برو از انباری کمی انگور بیاور و بشور که وقتی پدرت با دوستانش به خانه می آیند، بخورند. دخترم مشغول شستن انگور بود که یک دفعه گفت: پدرم را شهید کردند. سرش داد زدم که چه می گویی؟ گفت: خودم صدای تیر اندازی را شنیدم، به پدرم شلیک کردند. دخترم درب حیاط را باز کرد و به طرف بازار فرار کرد و من هم به دنبالش دویدم. وقتی به وسط بازار که الآن میدان شهداست رسیدم، دیدم خواهر همسرم، سر برادرش را در آغوش گرفته و داد می زند: برادر بلند شو. لحظات آخر زندگی همسرم بود، رو به جلو خم شدم، در همین لحظه همسرم گوشه لباسم را گرفت و من هم گوشم را نزدیک لبش بردم، دو بار با صدای خیلی نازک گفت: یا مهدی(عج)، یا مهدی(عج) و جان داد.

ناگفته هایی از زندگی اولین شهید استان کردستان


 جنازه شهید را کی دفن کردید؟

جنازه همسرم را بعد از سه روز به ما تحویل دادند و در این مدت جنازه داخل مسجد و در دست ژاندارمری بود و باید پزشکی قانونی جنازه را بررسی می کرد. در این سه روز حتی اجازه ندادند که به جنازه نزدیک شویم. بالاخره جنازه همسرم را تحویل گرفتیم و برای دفن به قبرستان روستا بردیم. چون همسرم وصیت کرده بود که با کفنی که خوش تهیه کرده بود، او را داخل قبر بگذاریم؛ کفنش را آوردم و به پدرم دادم که همسرم را داخل کفن خودش بگذارند. چون همسرم برای تظاهرات زیاد به این شهر و آن شهر می رفت کفنش آغشته به خون شهدا بود.

 از سختی هایی که بعد از شهادت همسرتان تحمل کردید برایمان حرف بزنید.

بعد از شهادت همسرم زندگی خیلی برایم سخت شد. فرزند کوچکم حسین هفت ماه و نیم بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد. در این مدت با قالی بافی و کار کردن برای مردم یک لقمه نان در می آوردم و با فرزندانم می خوردم تا اینکه تقریباً 18 ماه بعد از شهادت همسرم، آقای محمد دده جانی گفت: در شهرستان بیجار به خانواده شهدا حقوق می دهند و ما برای دریافت حقوق باید به این شهر برویم. اولین حقوق به مبلغ 1500 تومان را من از بیجار دریافت کردم.

از فرزندانتان راضی هستید؟

الآن بعد از گذشت 36 سال از شهادت همسرم به فرزندانم می گویم انشاءالله در محضر حضرت علی (ع) رو سفید باشید که مرا نزد پدرتان شرمنده نکردید؛ همسرم قبل از شهادتش به من می گفت: مدیونی اگر بعد از من لقمه حرام به بچه هایم بدهی، من با عرق جبین نان در می آورم و به این بچه ها می دهم؛ پس اگر اتفاقی برای من افتاد، با هر سختی که شده نان حلال به بچه ها بده.


ناگفته هایی از زندگی اولین شهید استان کردستان
خانم فاطمه قنبری و آقای حسین مؤمنی همسر و فرزند شهید

بر اساس این گزارش، شهید خیرالله مؤمنی فرزند قشم و زیور در سال 1322در شهر سریش آباد از توابع شهرستان قروه دیده به جهان گشود و زندگی بی پیرایه و در عین حال سرشار از تعبد و بندگی را با شغل کارگری و در اواخر عمر با آسفالت کاری سپری کرد.

شهید مؤمنی سرآمد دستجات سینه زنی و عزاداری بود و علی رغم کار سخت آسفالت کاری، نسبت به انجام تکالیف شرعی، خصوصاً نماز و روزه مقید بود. به طور مستمر با روحانیت در ارتباط بود و این ارتباط به گونه ای بود که برای تهیه نوار کاست و اعلامیه حضرت امام(ره) به شهر قم می رفت و در تظاهرات حضور فعال داشت و همیشه به اطرافیان تأکید می کرد که در صحنه انقلاب حضور فعال داشته باشند.

در روز یازدهم آذرماه سال 1357مصادف با ایام محرم در تظاهرات خیابانی شهر سریش آباد، هنگامیکه شعار «رهبر من روح الله است» را سر می داد بر اثر اصابت گلوله مستقیم ژاندرام ستم شاهی، عروجی جاودان را آغاز کرد.

شهید خیرالله مؤمنی نخستین شهید دوران انقلاب اسلامی در استان کردستان می باشد. مزار پاکش در گلزار شهدای شهر سریش آباد واقع است. از این شهید بزرگوار یک فرزند دختر به نام  زهرا و سه فرزند پسر به نام های عباس، تقی و حسین به یادگار مانده است.



نام:
ایمیل:
* نظر: