کد خبر: ۴۵۱۹۳
تاریخ انتشار: ۱۹ آذر ۱۳۹۳ - ۱۴:۲۷
     در سال 1326 در خانواده اي مذهبي و زحمت کش، در سعادت شهر از توابع استان فارس  فرزند پسري به دنيا آمد که با عشق و احترام به امام حسين«ع» نامش را«حسين» نهادند. پدرش به کار باغداري مشغول بود و مادر نيز از طريق بافتن قالي پدر را در تأمين هزينه ي زندگي ياري مي داد. تحصيلات را تا پايان مقطع ابتدايي ادامه داد. 
در سال 1345 به استخدام نيروي زميني ارتش درآمد. دوره ي مقدماتي آموزش را در«پادگان مرکز پياده ي شيراز» در گردان يکم، طي چهارماه به پايان رسانيد و در تاريخ اول خردادماه سال 1346 براي آموزش دوره ي تخصصي به «مرکز آموزش زرهي شيراز» معرفي شد و به مدّت سه ماه دوره ي خدمه ي  راننده ي «نفربر ام. صد و سيزده» را با موفقيّت به پايان رسانيد و در بيست و هشت مرداد ماه  1346 به اتفاق ديگر دوستانش که جمعي از آنان از هم شهريانش بودند با  کوله باري از اميد به زندگي به «لشکر نود و دو زرهي اهواز» منتقل شدند و پس از گذراندن دوره ي تکميلي به درجه ي گروهبان سومي نائل گشت.
    در سال 1351 ازدواج کرد که ثمره آن سه فرزند دختر بود. با اوج گيري مبارزات مردمي عليه حکومت طاغوت، دست از مبارزه برنداشت و هيچ گاه از دستور مافوق خود در خصوص آتش به سمت مردم اطاعت نکرد؛ حتي در «چهارشنبه ي سياه» از دستور فرماندهي سرپيچي کرد و حاضر نشد
تانک را به خيابان بياورد، به همين خاطر مدتّي بازداشت و به زندان افتاد و قرار شد برايش دادگاه صحرايي تشکيل گردد، ولي انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد.
 با شروع جنگ تحميلي در چندين مرحله با دشمن پيکار کرد و سرانجام در تاريخ 16 مهرماه سال 1359 غسل شهادت را انجام داد و در «محور کارخانه ي نبرد اهواز» همراه با جمعي از هم سنگرانش تير دشمن به  قلبش اصابت کرد و به درجه ي شهادت نائل آمد. 

خاطره اي به نقل از«سروان علي آقا مددکار» از همکاران شهيد:

   در تاريخ 1 بهمن ماه سال1345 با «شهيد حسين باقري» و جمعي از جوانان «سعادت شهر» به استخدام نيروي زميني ارتش درآمديم. بعد از آن که هفت ماه دوره ي مقدماتي و تخصصي را در «مرکز پياده» و «مرکز زرهي شيراز» طي کرديم «شهيد باقري» هم مدت سه ماه دوره ي زرهي و خدمه ي                                                                                      « نفربر ام. صد و سيزده» را با موفقيت به پايان رسانيد. چون سهميه ي «لشکر نود و دو زرهي اهواز» بوديم. در صبح بيست و هشتم مرداد ماه سال 1346 با ديگر هم دوره اي هاي خود، با يک دستگاه اتوبوس عازم «اهواز» شديم. 
   در بين راه به جاده ي «کُتل پيرزن کازرون» که بسيار  صعب العبور بود رسيديم. جاده کم عرض بود و خطرات زيادي جان مسافران را تهديد مي کرد؛ از طرفي جمعي از همکاران به علّت گرماي هوا و سختي خدمت در «اهواز» و دوري از پدر و مادر و خانواده از خدمت در ارتش منصرف شدند. در بين راه اتوبوس ايستاد تا غذا بخوريم و کمي استراحت کنيم؛ تعدادي از نيروها فرار کردند و از آمدن به اهواز منصرف شدند. يادم است که «شهيد باقري» به من که تازه ازدواج کرده بودم روحيه مي داد و مي گفت: « نکند به فکر فرار باشي»! من به او گفتم: «تا شما با من هستي محال است».
 از همان سال ها روحيه ي ايثارگري و رشادت در وجود ايشان مشهود بود و بالاخره شامگاه همان روز به اهواز رسيديم و بالغ بر چهارده سال در کنار هم مشغول خدمت بوديم و من هيچ وقت شجاعت و جوانمردي، مهرباني و خوش اخلاقي ايشان را فراموش نمي کنم.
/224224


نام:
ایمیل:
* نظر: