کد خبر: ۵۵۰۱۳
تاریخ انتشار: ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۴ - ۲۳:۵۲
به یاد معلم شهید هدایت الله محمودیان/
این بار هدایت با گام های آهسته و آرامش خاصی که داشت وارد جمع بچه ها شد. انگار که منتظر این لحظه بود. نگاهی به چهره ی تک تک بچه ها انداخت.خستگی را در وجود بچه ها خواند، سرش را انداخت پایین وچند لحظه مکث کرد.


به گزارش پایگاه اطلاع رسانی بسیج فرهنگیان فارس، روایتی که در ادامه آمده است شب عملیات و لحظات آخر زندگی معلم شهید هدایت الله محمودیان که در عملیات کربلای پنج بر اثر اصابت ترکش از ناحیه سر به فیض شهادت نائل آمد را به تصویر می کشد.  

بیست و هفتم دی ماه سال 1365 ساعت6 عصرقبل از شروع مرحله سوم عملیات کربلای 5 در شلمچه جمعی از بچه های کازرون برای خداحافظی دور هم نشسته بودند .همه اسلحه به دست منتظر اعلام فرماندهی بودند تا به سمت خط حرکت کنند . قرار بود تا یکی دو ساعت دیگر برای درگیری در شهرک "دوئی جی" حرکت کنند .

همه به آینده و اتفاقاتی که امشب می افتاد فکر می کردند.

یکی می گفت: یعنی امشب چی میشه؟ آیا باز هم دیگر را خواهیم دید؟

دیگری زیر لب می گفت: نکنه عملیات لو رفته باشه ..... تو این برهوت بچه ها قلع و قمع می شوند ....

بعضی ها هم به فکر خانواده و پدر و مادرشان بودند.

بعد از سختی های دو مرحله ی قبلی عملیات، روحیه بچه ها خیلی ضعیف شده بود و احتیاج به تجدید قوا داشتند. ولی چه کسی می توانست در این وضع به بچه ها روحیه بدهد؟

دیگه زمانی تا شروع عملیات زمانی نمانده بود که صدایی بلند شد که می گفت: اصغر بیا برای بچه ها حرف بزن !!!

این صدای هدایت بود. هدایت عادتش بود که هیچ وقت خودش را جلو نمی انداخت.

اصغر گفت: نه! این دفعه خودت باید صحبت کنی ! و با هِدایت یکی به دو می کرد.

این بار هِدایت با گام های آهسته و آرامش خاصی که داشت وارد جمع بچه ها شد. انگار که منتظر این لحظه بود. نگاهی به چهره ی تک تک بچه ها انداخت.خستگی را در وجود بچه ها خواند، سرش را انداخت پایین وچند لحظه مکث کرد و یکدفعه سرش را بالا گرفت. برق چشمانش همه ی بچه ها را کنجکاو کرد، انگار می خواست خبر تازه ای بدهد. همگی به هِدایت نگاه می کردند. دیگر وقت غروب بود .

چند لحظه ای با سکوت گذشت تا اینکه هِدایت با همان حالت همیشگی گفت:

بچه ها می خوام براتون قصه بگم!

بچه ها ! لیلی دو تا عاشق داشت، مجنون و یه نفر دیگه، لیلی به هر دو اونا گفت اگه عاشق من هستید هر کدوم برید یه دستتون رو ببُریدو برای من بیاورید. فردای اون روز لیلی دید عاشق دومش یه دستشو بریده و آورد و تقدیم کرد، ولی مجنون هیچ کاری نکرده و همینطور آمده است.

لیلی گفت: تو که کاری نکردی؟

مجنون گفت: لیلی! اگر من دستمو را می بریدم معنی اش این بود که همه عشق من به تو همین دستمه، اما نه، من با همه وجودم آمده ام، من نمی خواهم دستمو بدهم، من آمده ام همه ی وجودم را بدهم.

بچه ها ما امشب می رویم تا همه ی وجودمان را به خدا بدهیم، بچه ها دست یعنی چی؟ پا یعنی چی؟ زن یعنی چی؟

با این جمله آخر صدای هِدایت لرزید. همه سرشان زیر انداخته بودند، بعضی ها هم داشتند گریه می کردند. باد گرم شلمچه هم خاک نرم را آرام روی سر و صورت بچه ها می نشاند.

صدای هِدایت قطع شده بود، حمید داشت به هِدایت نگاه کرد، دید که اشک پهنه ی صورتش را پوشانده است. این اولین باری بود که کسی گریه ی هدایت را می دید،آخر هِدایت همیشه به خنده مشهور بود.

حمید دقت کرد، هِدایت زیر لب می گفت:

شوق دیدار تو دارد، جانِ بر لب آمده   

باز گردد یا برآید، چیست فرمان شما؟

آن شب تاریک هِدایت حین حرکت، خمپاره ای خورد شهید شد و بی صدا توی کانال افتاد، اما هنوز پس از سال ها نور هدایتش راهنمای زندگی ماست. امید است ما در این مسیر روشن راه را گم نکنیم و از قافله شهدا عقب نمانیم . 


منبع: کتاب عروس شهادت با اندکی تلخیص


نام:
ایمیل:
* نظر: