کد خبر: ۵۶۹۰۳
تاریخ انتشار: ۰۶ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۳:۴۸
شهید الماس(علی)ارشدی در سال 1344 به دنیا آمد. وی در سال 1359 در جهادسازندگي «ارسنجان» مشغول خدمت به روستائيان محروم آن منطقه شد. با بازگشايي مدارس، تحصيلات خود را در دبيرستان پي گرفت و هم زمان در «مسجد ولي عصر» در روستاي «علي آباد» مسئول کتابخانه شد. 
به پيامبر گرامي اسلام و ائمه ي اطهار، خصوصاً مولا علي«ع» ارادت خاصي داشت؛ از اين رو نام «علي» را براي خود برگزيد و به خانواده و دوستان سفارش کرد که از اين به بعد او را «علي» صدا بزنند. 
    در سال1360 مردم «علي آباد» با هدايت و حمايت  حجه الاسلام مرحوم «حاج علي اکبر صادقي» ـ روحاني محل ـ شروع به مرمت و نوسازي «حسينيه ي شهداي علي آباد» نمودند و جالب اين که جواهرات اهدايي زنان «علي آباد» به حسينيه را به او که به امانت داري مشهور بود، تحويل دادند تا به فروش رسانده و خرج حسينيه شود.
    با شروع جنگ تحميلي پس از نام نويسي و گذراندن دوره ي آموزشي جنگ به طور دواطلبانه در سه نوبت به جبهه هاي جنگ اعزام گرديد؛ در 8 آذرماه سال 60 در «عمليات طريق القدس» با هدف آزادسازي «بستان» و «تنگه ي چزابه» صورت گرفت حضورداشت، که منجر به زخمي شدن وي از ناحيه ران پاي راست شد. پس از بهبودي، دوباره ديگر در تابستان سال 1361به جبهه اعزام شد. پس از دلاوري هايي که از خود نشان داد بالاخره در «عمليات محرم و در جبهه ي «عين خوش» در روز 19 آذرماه سال 1361 شهد شيرين شهادت را نوشيد. مرواريد وجودش براي هميشه در صدف گمنامي پنهان گرديد و هنوز پس از سال ها معلوم نيست در کجاي دشت شقايق خيز جنوب ايران آرميده است.


خاطره اي به نقل از مادر شهيد: 

   «علي» فرزند اول من بود و در زمان شيرخوارگي، هميشه با وضو به او شير مي دادم. در دو سالگي به همراه پدرش به زيارت امام رضا«ع» رفتيم. قبل از رفتن به خاطر کوچکي «علي» و دوري راه راضي به رفتن نبودم، ولي پدرش اصرار داشت که برويم. خواب ديدم که امام رضا«ع» به من فرمود: «چرا براي زيارت من نمي آيي؟ جاي بدي نمي خواهي بروي! بيا و فرزندت را هم با خود بياور». با ديدن اين خواب راضي شدم و به پابوس آقا رفتيم. 
علي وقتي بزرگ شد، نه تنها کارهاي شخصي خود بلکه بعضي از کارهاي مرا هم انجام مي داد. آن وقت ها در خانه ي خود نان تهيه مي کرديم و علي برايم خمير آماده مي کرد و لباس هاي خودش را شخصاً مي شست. وقتي که به او مي گفتم: «بده من بشويم» در جواب مي گفت: «مادر! تو خيلي برايمان زحمت مي کشي و کارهاي خانه و بچه ها هم به دوش توست، انصاف نيست که تو همه کارهارا انجام بدهي».
اين در حالي بود که فعاليت هاي زيادي داشت. هم درس مي خواند و هم مسئول کتابخانه ي «مسجد ولي عصر» بود. در مغازه هم به پدرش کمک مي کرد. در سپاه «ارسنجان» و بسيج هم فعاليت مي کرد. 
    من از او راضي هستم و خداوند هم از او راضي باشد. شب ها تا دير وقت لامپ اتاقش روشن بود و من وقتي مي رفتم به او سربزنم             مي ديدم که در حالي که قرآن روي سينه اش قرار دارد خوابش برده است. 
برای اطلاعات بیشتر به وصیت نامه شهید مراجعه کنید.
/224224
نام:
ایمیل:
* نظر: