کد خبر: ۶۴۹۲۰
تاریخ انتشار: ۲۱ شهريور ۱۳۹۴ - ۱۰:۵۸
سمیه عسگری در خصوص آخرین عکسش با پدر شهیدش می گوید.
به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از قزوین سمیه عسگری فرزند شهید اسماعیل عسگری در خصوص عکس فوق می گوید: این عکس سال 64 گرفته‌شده و من آن موقع حدود یک سال داشتم. اینجا هم امامزاده علی‌اصغر (ع) است دریکی از روستاهای نزدیک ما، پدرم موقع تولد من در مرخصی بود. او مرا خیلی دوست داشت و از به دنیا آمدن من هم خیلی خوشحال بود. پدربزرگم معمولاً وقتی بچه‌هایش صاحب پسر می‌شدند، برایشان قربانی می‌کرد، و چون من دختر بودم این کار را نکرد، اما پدرم خودش برایم قربانی داد.


همیشه از مناطق جنگی که برمی‌گشت، برایم سوغاتی می‌آورد، از هویزه و جاهای مختلف، هنوز روسری‌ها و خیلی چیزهای دیگری را که برایم سوغاتی آورده بود، دارم. بابا صدایی خیلی جدی داشت هنوز نوارهای مداحی‌اش رادارم و هر وقت که دل‌تنگ پدر می‌شوم می‌زارم توی ضبط و با او زمزمه می‌کنم. من دو سال بیشتر نداشتم که بابا شهید شد و اصلاً شهادت بابا را به یاد ندارم، او مفقودالاثر بود و درست ده سال بعد بود، که پیکر قشنگش را آوردند، آن روز من یک احساس خاصی داشتم، خیلی خوشحال بودم. همه گریه می‌کردند ولی من خوشحال بودم، یک حس خاصی به من دست داده بود، خیلی هم افتخار می‌کنم که او سردار اقبالیه است و همه او را می‌شناسند.

حالا که سال‌ها از آن روزها گذشته، خیلی دوست دارم در خواب ببینمش و باهاش حرف بزنم، بچه که بودم، زیاد به خوابم می‌آمد، ولی حالا اصلاً. دعا هم زیاد می‌خوانم، اما بازهم نمی‌شود، شاید بابا دیگِ مرا دوست ندارد! نه این چه حرفی است، مگر می شه باباها دختراشون رو دوست نداشته باشند؟ البته همیشه احساس می‌کنم بابا کنارم هست ،حس می‌کنم عکس‌هایش با من حرف می‌زنند.

مامان می گه: بابا وقتی برای آخرین بار می‌خواست به جبهه برود، حسابی حلالیت طلبیده و گفته است: مرا حلال کن، شاید این دفعه، دفعه آخرم باشد که می‌روم و دیگه برنگردم. و بابا دیگِ برنگشت.

 دیروز مامانم برای بابا حلوا درست کرده بود و من هم بردم کلاس قرآن و پخش کردم، همیشه هر وقت مامانم چیزی را به نیت بابا خیرات می کند، بابا به خواب اقوام می‌آید.

مامانم، خیلی بابام را دوست داشت و هر وقت بابا می‌خواست به جبهه برود، ساکش را آماده می‌کرد و بابا را باروی خوش و شاد بدرقه می‌کرد.  بابا هم از این موضوع خیلی خوشحال بود، حتی در وصیت‌نامه‌اش هم به این موضوع اشاره‌کرده است.

مامانم میگه: بابا وقتی برای آخرین بار می‌خواست به جبهه برود، حسابی حلالیت طلبیده و گفته است: مرا حلال کن، شاید این دفعه، دفعه آخرم باشد که می‌روم و دیگر برنگردم. و بابا دیگِ برنگشت، اما من الآن یک بابای کوچولو دارم، نذر کرده بودم که اگر بچه‌ام پسر بود ، اسم بابا رو براش بزارم  و الآن پسرم به نام بابا و شبیه باباست و من هم جز اینکه خدا را شکر کنم، کاری از دستم برنمی‌آید.

نام:
ایمیل:
* نظر: