کد خبر: ۸۲۶۹۲
تاریخ انتشار: ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۱۱:۳۶
زندگینامه شهید به روایت مادر؛
نوجوان بودی اما چه مردانه ایستادی پای حرف امامت ...قلمت سلاحت بود و مدرسه ات خاکریزهای خط مقدم حالا میان هیاهوی جوانی مشق عشقت انقلاب شد وامتحانت خط مقدم...

درس خوان بود اما نمی توانست حرف امامش را زمین بگذارد (حرف امام آرام وقرارش را ربوده بود)جای مداد تفنگی به دوش داشت هم قد وقواره خودش ...با دست کوچکش یک شهر را نجات داد از درس و مشق انقلاب خوب عاشقی را آموخته بود . با جسه ایی نحیف کارهای بزرگ کرد آخه مادرش بی وضو به او شیر نداده بود ...

و او را با عشق بزرگ کرده بود وصبورانه دسته گلش را تقدیم اسلام کرد در دلش غوغابود ولی...اسلام در خطر بود باید جگر گوشه اش را فدا می کرد تا خون انقلابی ها حدر نرود.

لاله یی در میدان مین

شهید حسن آقایی در سن 14سالگی به جبهه رفت و در سن 15 سالگی در بانه به شهادت رسید.وی در سال 1353 در شیراز متولد شد، او یک خواهر و4 برادر داشت و خود فرزند سوم خانواده بود ، پدرش کارمند دانشگاه بود .

زندگی شهید به روایت مادر :

از لحظه ی که حسن به دنیا آمد هرگز بدون وضو به او شیر ندادم و چون دائم الوضو بودم ودر مسجد طبالیون در مراسمات هیئت به او شیر میدادم.زمانی که تازه انقلاب پیروز شده بود دائم در کوچه ها و خیابان ها وحسینه ی نزدیک خانه مان (500 دستگاه ارتش) مشغول فعالیت بود از 13 سالگی وارد بسیج شد. اعلامیه های امام را پخش می کرد ، با بچه های بسیج گشت می رفت واسلحه ی دست می گرفت .اصلا خانه نبود وقتی به او می گفتم کمی بیا خانه و استراحت کن می گفت: مادر تا امام پیروز پیروز نشود من را در خانه نمی بینید .اسلحه ی به اندازه قد و قواره خودش را روی دوشش می انداخت و می رفت تمام مدت دلم شور می زد که نکند ضد انقلابی ها او را بگیرند و بلایی سرش بیاورند وقتی نگرانیم به او می گفتم می گفت: مادر جان اگر بلایی سر من بیاید بهتر از این است که سر خانواده هایمان بلایی بیاورند .خیلی مودب بود وبه من و پدرش احترام می گذاشت و حتی وقتی پایش درد می کرد اول اجازه می گرفت بعد پایش را دراز می کرد . درس خوان هم بود اما بیشتر به فکر فعالیت های انقلابی بود.

**ماجرای پیدا شدن ساک

یک روز منافقین می خواستند او را بدزدند همان لحظه که گونی را روی سرش کشیدند بچه های بسیج از راه رسیدند و با یک تیر هوایی آنها را فراری دادند.حتی یک بار که با بچه های بسیج گشت بود یک ساک پر از پول و تراول پیدا کرد آنقدر گشت تا بالاترین مقام فرماندهی را پیدا کرد و ساک را به او داد وقتی در خانه ماجرا را تعریف می کرد پدرش به او گفت اشتباه کردی باید ساک را به خانه می آوردی تا صاحبش را پیدا کنیم حسن گفت: نه پدر من نمی توانستم این کار را بکنم اگر ساک را می آوردم و یکی از شما وسوسه می شدید و شیطان بر شما غلبه می کرد آنوقت من مسئول این اشتباه بودم. شیطان مکرهای زیادی دارد و خطرناک است.

** هر وقت امام پیروز شد درسم را می خوانم

تا اینکه جنگ آغاز شد حسن آمد تا اجازه بگیرد و به جبهه برود ابتدا مخالفت کردم وگفتم تو با این سن کم اگر به جبهه بروی کاری از دستت بر نمی آید و دست و پا گیر رزمندگان می شوی بمان و درست را بخوان گفت: مادر هر وقت امام پیروز شد درسم را می خوانم از گریه ها و بی تابی هایش به تنگ آمدیم پدرش گفت بگذار برود اگر خدا بخواهد او را حفظ می کند قبول کردم.روز اعزام آمد تا اجازه رفتن را بگیرد ناهار خورد وگفت : مادر من بعد از ظهر باید به مقرر بروم دستور امام است دیگر تو هم مرا حلال کن دلم برایش سوخت گفتم باشه حلالت هر جا خواستی بروخدا پشت و پناهت ولی من برای بدرقه به مقر نمی آیم گفت: حالا اگر دوست داشتی بیا دوست نداشتی نیا.

فردا ظهر ساعت 1 بود دلم شور افتاد برایش کمی سیب ترش و گوجه سبز خریدم و رفتم مقر. وقتی رسیدم دیدم همه داخل نشسته اند اما حسن زیر افتاب ساکش را پشت سرش گذاشته و به انتظار نشسته است . مرا که دید خیلی خوشحال شد گفت مادر جان آمدی ؟گفتم دلم طاقت نیاورد خانه بمانم سرم را بوسید ومرا برد داخل حیاط زیر درختی نشستیم که گفت مادر دارند صدایمان می زنند باید بروم وقت اعزام است تو دیگر به خانه برگرد. رویش را بوسیدم و رفتم خانه ونشستم به گریه زاری کردن .

حسن را به فاو اعزام کردند دوست صمیمیش علی هم با او بود ، با آن وضعیت سخت عملیاتی تقریبا جنگ تن به تن در فاو صورت گرفته بود . اطرافیان دائم به ما می گفتند فرزندت دیگر باز نخواهد گشت وضعیت در فاو اصلا خوب نیست و...

**این خاک را باید ببوسی و روی چشمانت بگذاری

حسن سه ماه در فاو بود و هیچ خبری از او نداشتم شب و روز کارم گریه بود و دعا . آنقدر گریه کرده بودم که چشمانم آسیب دیده بود.تا اینکه یک شب وقتی در را باز کردم حسن را دیدم که با وضعیتی بد سر تا پا خاک وگل ساک به دست در مقابلم ایستاده بود . بغض و عصبانیت وجودم را گرفته بود از شدن عصبانیت ساکش را گرفتم و پرت کردم آن طرف تر . حسن برگشت و وارد خانه نشد صدایش زدم گفتم چرا بر می گردی ؟ گفت من دیگر به این خانه بر نمی گردم می دانی این ساک چی بود و چه خاکی رویش بود ؟؟رفتم ساک را برداشتم وبوسیدم آمد داخل خانه و گفت این خاک را باید ببوسی و روی چشمانت بگذاری مادر روی این ساک خاک کربلا نشسته ...

**در حال گریه پرسیدم حالا کجا خط مقدم است؟

از اعزام بعدیش 25 روز گذشت که بچه ها آمدند وگفتند مادر علی انصاری دوست حسن به خانه برگشته گفتم مگر می شود؟ محال است بدون حسن آمده باشد. آنها اصلا از هم جدا نمی شدند که بخواهد او را بگذارد جبهه و خودش برگردد دلم شور افتاد در خانه شان دیدم روی بند رختی حیاط لباس خونی پهن کرده اند و خودش هم دست و پا و همه را باند پیچی کرده و عصا زیر بغلش ایستاده .به مادرش گفتم چی شده ؟ گفت تمام بدنش ترکش خورده و برگشته ، لنگان لنگان جلو آمد گفتم چرا حسن را نیاوردی ؟ گفت هر کاری کردم نیامد ، اطلا راضی نشد،گفتم تو که دوست صمیمیش بودی و دیدی زخمی شده باید او را هم می آوردی . در حال گریه پرسیدم حالا کجا خط مقدم است؟ برای اینکه آرامم کند قسم خورد و گفت به جان پدرم اهواز است برگشته پشت خط، گفتم حالا پشت خط کجاست ؟یعنی چی کار می کند ؟ گفت بردنش اهواز برای کار ، چشمانش غرق اشک شد گفتم چرا گریه می کنی؟گفت درد دارم خیلی درد دارم...

**حسن رفت ...

تا اینکه 15 روز بعد همسرم با ماشین بسیجی ها به خانه آمد ساعت 9صبح بود تعجب کردم گفتم چی شده؟ این وقت روز خانه چه می کنی ؟ گفت:اشکالی داره اومدم خونه ؟گفتم نه شما تبت روی درجه 40 هم بود خانه نمی آمدی گفت: اگر می خواهی برگردم دیگر چیزی نگفتم چای دم کردم و آوردم دیدم هی بغضش را می خورد نگران شدم پسرم رضا سرباز بود و در جبهه برای رزمندگان غذا می برد گفتم راستش را بگو برای رضا اتفاقی افتاده ؟ گفت: به خدا رضا شهید نشده .اصلا فراموش کرده بودم که حسن جبهه است ،هی قسمش می دادم تا نیم ساعت که گذشت دیگر نتوانست بغضش را نگه دارد زد زیر گریه و بر سر زنان گفت حسن رفت ...

دیگر نفهمیدم چی شدحالم بد شد و کارم به درمانگاه کشید خانه پرشد از اقوام وآشنایان ،جنازه را که آوردند دیدم علی هم سالم وبدون باند وعصا آمد.با تعجب نگاهش کردم گفتم علی پس ماجرا این بود؟ گفت: بله نمی توانستم به شما بگویم که حسن شهید شده پدرم گفته بود چیزی نگویم چون چند روزی طول می کشید تا پیکرش را بیاورند و در این مدت شما خیلی اذیت می شدید...

**عراق دست روی بانه گذاشته ومی خواهد بانه را بگیرد

حسن را به بانه اعزام کرده و خبر داده بودند که عراق دست روی بانه گذاشته ومی خواهد بانه را بگیرد. به فرماندهی سردار ابراهیم عزیزی نیروها به بانه اعزام شده بودند نیروهای ما به میدان مین برخورد کرده و مجبور بودند برای نجات بانه از آنجا عبور کنند موقیعت حساسی بود ، سردار عزیزی به بچه ها گفت به دو نفر نیاز داریم که روی مین ها بخوابندتا بچه های بتوانند رد شوند و به بانه برسند ، یک جوان 14 ساله و حسن داوطلب شدند و در این موقعیت حساس با ایثار خود باعث پیروزی رزمندگان و نجات بانه شدند . تا مدتها از بنیاد شهید می آمدند و صحبت می کردند تا پرونده ایی در بنیاد برایمان بسازد و برایمان حقوق در نظر بگیرند اما پدرش اجازه نمی داد می گفت ما شهید نداده ایم تا حقوق بگیریم.

/224224

نام:
ایمیل:
* نظر: