متنی از شهید سعید رضا کاوه پیشقدم
غروب خورشید یادآور غروب عمر انسان ها
یادآور طلوع دوباره انسان ها در قیامت
امشب حال و هوای دیگری است
احتمالا امشب عملیات است
و ان شاء الله در آینده ای نه چندان دور
در تاریکی شب ناگهان خورشید طلوع خواهد کرد
و اگر خدا بخواهد در خون خویش شنا خواهم کرد
و فراق سپری خواهد شد
و حیات دوباره ی انسان شروع خواهد شد
دست نوشته شهید دو ساعت قبل از شهادت که بر دفتر همرزم خود سعید رضا کامرانی نوشته است.
بر خاک مزار ما یکدم به دعا باشید
روشنگر شمع ما شاید که شما باشید
از پیچ شکنج راه نومید نباید شد
مردانه در این میدان با یاد خدا باشید
یکروز اگر آئید بر خاک مزار ما
قرآن خدا خوانید با شور نوا باشید
همچنین این متن بر سنگ مزار این شهید بزرگوار نگاشته شده است.
زندگینامه شهید سعید رضا کاوه پیشقدم
معلم شهید سعیدرضا کاوهپیشقدم در روز اول فروردین ماه سال 43در
شهرستان نیریز در خانوادهای متدین و مذهبی متولد شد. سعید فردی مهربان، متواضع و
علاقمند به کتاب و مطالعه بود. کتابخانه او با
انواع کتابهای مذهبی و مرجع، شاهدی بر این مدعاست. کودکان را دوست میداشت و نسبت
به آنها مهربان و در برابر والدین فروتن و متواضع و دلسوز بود و به خانوادهاش عشق
میورزید.
دوران تحصیل خود را در زادگاهش از دبستان فرهمندی آغاز و دوره
راهنمایی را در مدرسه ولیعصر(عج) و دوره متوسطه را در دبیرستان شهید بهشتی
گذارند. پس از اخذ دیپلم در مرکز تربیت معلم شهید اندرزگوی تهران ادامه تحصیل داد
و رسالت معلمی را به دوش کشید. معلمی دلسوز و مهربان که در هر گام برای جوانان یک
راهنما و الگو بود.
قبل از انقلاب در راهپیمائیهای علیه رژیم ستمشاهی، سهم
بسزایی داشت. در حرکتها پرچمدار بود و در صف اول تظاهرات حرکت میکرد. پس از
پیروزی انقلاب اسلامی فعالیتهای خود را در سپاه و بسیج آغاز کرد و از طریق بسیج
به جبهه اعزام شد و تا زمان شهادت هفت نوبت به جبهههای نور علیه ظلمت اعزام گردید.
همرزمان وی میگویند:
سعید همیشه عادت داشت که مناجات شعبانیه را با بچهها بخواند.
اما در سال آخر زندگی خود که در ماه شعبان و در جبهه به سر میبرد، این بار مناجات
را تنها میخواند و گریه میکرد. قبری را حفر کرده بود و داخل آن میشد و به دعا و
مناجات میپرداخت.
در عملیات کربلای ۸ ـجبهه شلمچهـ در 20 فروردین سال 66 به فیض شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش در گلزار شهدای شهرستان نیریز به خاک سپرده شده است.
وصیتنامه
شهید سعید رضا کاوه پیشقدم
به سوی خدا روانهایم،
نمیدانم چه بنویسم و چه بگویم تا اندکی آتش درونم را تسکین دهد. نمیدانم که چرا
امروز تصمیم به نوشتن این جملات گرفتم. شاید اینان آخرین کلماتی باشد که به نام
وصیتنامه من به شما میرسد. البته نه وصیت که مرا نه بضاعت علمی و نه عملی است که
توان وصیت به کسی یا چیزی باشد. پس تو ای عزیز! اینان را به عنوان سرگذشت انسانی
غرق در مادیات زندگی بنگر و ادب را از بی ادبان بیاموز. من چه مینویسم و تو چه
خواهی خواند، خود نمیدانم.
در
طول زندگی انسان برایش لحظاتی پیش میآید که شاید بهترین لحظات باشد اما، ما...
انسان با دوستانی آشنا میشود که آنان در کمک و یاری او گاهی صمیمی میشوند ولی...
با این همه سخن، من خود را انسانی غرق در گناه میدانم که حتی دوستانم به همین علت
از من فاصله گرفتهاند و به لقاء محبوب شتافتهاند، ولی من هر بار که به جبهه میروم
کلماتی را بر روی کاغذ میآورم اما باز، بعد از اتمام آنان را پاره کرده بر خود میخندم.
من کجا و چنین مسائل کجا، اینان که میروند، کدام مخلصی و من خود را در میان آنان
جا زدهام ولی...
هر چه فکر میکنم
که چه بنویسم حتی این بار ذهنم به من میگوید تو را با نبرد دلیران چکار؟ هر کس
محبوب باشد، مخلص باشد، با ماست. تو چه داری؟ هیچ. من بارها و بارها در موقعیتهای مختلف که خدا عنایتی کرده
و اندکی مرا واداشته که در وجود خود به تفکر بنشینم، باز به این مسئله مهم رسیدهام
که من فردی مخلص که به درد اسلام بخورد نبودهام، حرف تا عمل هزاران فرسنگ فاصله
دارد.
خود را مسلمان دانستن تا مسلمان بودن، فاصلهای است که تنها اخلاص و تقوا میتواند این فاصله را پرکند. همیشه گفتهام و در پیشگاه خدا و معبود با لسانِ الکن خود اعتراف کردهام که خدایا ما نداریم و امیدمان فقط به عفو و بخشش تو است.
خدایا! به همه امورم تو آگاهی و شاهد. من دلم میخواهد مانند دیگران به کمالی به خلوصی به اشک سحری برسم و ناله نیمه شبی داشته باشم، اما افسوس و هزاران افسوس که... در پیشگاه خداوند معترفم که هیچ نیم.
خدایا! همه امورم را به تو وامی گذارم.
خدایا! در پیشگاهت معترفم که من بنده خوبی برای تو نبودهام، آری! نبودهام.
از همه گناهانم از تو آمرزش میخواهم، ببخش که سخت محتاجیم، خدایا! عزیزانم، یارانم، دوستانم، آنان که در طول زندگی به خصوص بعد از انقلاب با آنان میجوشیدم، تقوا را، ایثار را، مردانگی را، عزت نفس را، همه و همه را از آنان گرفته و با هم بودیم، ید واحده بودیم، همه به تو پیوستند. علت عقب ماندگی خود را خوب میدانم و اما باز به تو امیدوارم.
خدایا! تو به من عنایت کردی و مرا در خانوادهای مذهبی قرار دادی (معتقد به امام و قرآن) اما من آنچنان که شایسته بود، نبودم و نیستم.
خدایا! تو را سپاس که مرا مؤمن قرار دادی اما با تمام وجود این کلمات را مینویسم تا شاید در فردای روزگار کسانی که توانستند در این راه گام نهند و خدمتگزار اسلام باشند، از تجربیات، از سرگذشت ما سودی برده باشند.
برادران مسلمان، دوست دارم اگرچه خود هیچ ندارم که به کسی عرضه کنم ولی خدا را شاهد میگیرم که در تمام زندگیم بخصوص این اواخر، بیشترین تلاش خود را و علاقه خود را و فکر خود را در این میگذراندم که بیائید ما که ادعای مسلمانی، مسجدی و... میکنیم در فکر جذب دیگران نیز باشیم، خدا را شاهد میگیرم که هر کجا که جوانی و یا نوجوانی را در کوچهای میبینم که بیتفاوت به همه مسائل زمانش، در فکر، خود را مسئول میدانم والله دلم میخواهد، آرزو میکنم که ای کاش این قدرت، این توان را در خود داشتم که سوزی را که در درونم وجود دارد به او بفهمانم.اعمال ما باعث طرد افراد شده است. ما که خود را مؤمن میدانیم.
نمیدانم چه بنویسم بعد تو چه بخوانی، سوز دل را نمیتوان با قلم به روی کاغذ نوشت و بعضی مسائل در واژه و سخن نمیگنجد تا بر روی کاغذ نوشته شود و ای کاش میتوانستم این سوز را، این آتش درون را به شما نیز منتقل کنم.
بیشتر از همه چیز به فکر اسلام باشید و بچههای مسلمان، ما میرویم و فردا همه ما در پیشگاه خدا بازخواست میشویم، نکند خدای ناکرده من به عنوان یک معلم دینی و قرآن و توبه عنوان یک مسلمان نمازخوان، اعمالت باعث دلسردی افراد شود. بخاطر خدا، بخاطر اسلام خود را عقل کل ندانیم و دیگران را نادان نشماریم، این بچهها همه و همه فرزندان اسلامند اما این اعمال من و تو است که میتواند آنان را جذب کند یا دفع کند.
نمیدانم
این شکایت را و این فریاد را به کجا برم که در این شهر هیچ کس به فکر جذب نیروهای
مخلص نیست هیچ کس برای اینان کار نمیکند. اما اگر دیدند فلانی در مسجد پیدایش شد
شروع به تهمت و افترا میکنند، خود کسانی که ادعای مسلمانی میکنند. نمیدانم تا
کی باید در فکر طرد یکدیگر باشیم، تا کی، اندکی به اسلام فکر کنید اندکی به این
نوجوانان معصوم و بیگناه فکر کنید، اینان مخلصاند، مخلصها را دریابید، در این
شهر کدام جذب نیرو، هیچ، تمام مسئولید. فقط بر سر هم زدن، فقط اختلاف آفریدن، آخر
بس است. من آنم که رستم بود پهلوان، تو فلانی، او فلان، هر کس حرف را پذیرفت حزبالله
است و بقیه فلان، با خون شهدا بازی نکنید و خون شهدا را ملعبه دست خود قرار ندهید،
اسلام را، اسلام را، مسلمانان را دریابید. بقول برادر عزیز و مفقودالاثرمان
اکرامپور:
نه شکوفهای نه
برگی نه ثمر نه سایه دارم
متحیرم که دهقان
زچه روی کشته ما را
اما والله دلم،
وجودم، درونم، برای این جوانان میسوزد. آخر اینان در دامان مادران اسلام بزرگ شدهاند.
اینان را دریابید بیش از آنکه خود را مطرح کنید، اسلام را مطرح کنید. پیش از اینکه
به فکر باند خود باشید، به این فکر باشید که چه کسی برای اسلام مفیدتر است. آخر بر
سر هم زدن تا کی؟ یکدیگر را کافر خواندن تا کی؟ و تعجب این که، همه در نماز جماعت
شرکت میکنیم و همه به سوی یک معبود نماز میخوانیم. من از خود چیزی ندارم که وصیت
کنم یا سرگذشتی، اما شما شهدا را و زندگی شهیدان را الگوی خود قرار دهید، تقوی را
از علی احصائی یاد بگیرید. اخلاص را از خلیل یاد بگیرید، مردانگی و بزرگواری را از
اکرامپور یاد بگیرید، گذشتن از تمام قیود دنیا و خود را وقف اسلام کردن را از علیاصغر
بیاموزید، اهمیت به واجبات را از حمید یاد بگیرید، بخاطر خدا کار کردن و در عین
حال گمنام بودن را از عابدینزاده یاد بگیرید. زندگی بخاطر خدا را از شریعت یاد
بگیرید. استقامت و پایداری در جهاد و جبهه را از محمد حسین پرهوده یاد بگیرید.
زندگیتان را، سراسر وجودتان را، همه و همه را با زندگی اینان تنظیم کنید و در عین
حال تلاش کنید، مخلص باشید و دلسوز اسلام، تا خدا شما را کمک کند. از همه و هر کس
مرا می شناخته است طلب عفو میکنم. بخاطر خدا عفو کنید. پشتیبان اسلام باشید.
والسلام ،
سعیدرضا کاوهپیشقدم