آخرین اخبار
کد خبر: ۳۹۵۴
تاریخ انتشار: ۲۴ آذر ۱۳۹۰ - ۰۹:۰۲
محمدجواد تندگویان ۲۶ خرداد سال 1329 در محله‌ خانی‌آباد جنوب تهران به دنیا آمد. وی در سال ۱۳۵۴ برای ادامه تحصیل دانشکده نفت آبادان را برگزید و پس از فارغ‌التحصیلي و دوره آموزشي نظام وظیفه، در پالایشگاه نفت تهران مشغول کار شد.

شرکت در فعالیت‌های سیاسی منجر به دستگیری محمدجواد تندگویان توسط ساواك و اخراج از پالایشگاه نفت تهران شد. به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) ،وی در سال ۱۳۵۷ مدرک کارشناسی ارشد مدیریت را از مرکز مطالعات مدیریت ایران دریافت کرد و پس از پیروزی انقلاب به وزارت نفت دعوت شد.

نمایندگي وزیر نفت در مناطق جنوبي ايران و مدیريت شرکت ملی مناطق نفت‌خيز جنوب از فعالیت‌هاي محمدجواد تندگویان تا نخست وزیری محمدعلی رجایی است .

محمدعلی رجایی، نخست وزیر وقت، در مهر سال ۱۳۵۹محمدجواد تندگویان را به عنوان وزیر نفت به مجلس معرفی كرد و پس از راي اعتماد، وي اداره اين وزارتخانه را بر عهده گرفت.

مهندس محمدجواد تندگویان، نهم آبان ۱۳۵۹ در حالي كه برای بازدید از پالایشگاه نفت آبادان در جنوب كشور بود، در جاده ماهشهر ـ‌ آبادان همراه معاونش و چند مهندس شركت نفت به اسارت نیروهای ارتش رژیم بعث صدام درآمدند و به زندان‌های اسیران ایرانی در عراق منتقل شدند.

برخی اسیران شهادت داده‌اند كه محمدجواد تندگویان تا مدت‌ها زنده بوده و حتی از شکست حصر آبادان (مهر ۱۳۶۰) و آزادسازی خرمشهر (خرداد ۱۳۶۱) آگاهی یافته است. اما از چگونگی وضعیت اسارت و نحوه شهادت او در اردوگاه‌های اسرا اطلاعات دقیقی در دست نیست.

سرانجام پس از پایان جنگ تحميلي صدام عليه ايران و تبادل اسرا و شهدا میان دو طرف، پیکر محمدجواد تندگویان که بر اثر شکنجه‌ جان سپرده بود، به کشور بازگردانده و در آذر سال ۱۳۷۰ به خاک سپرده شد.

دوران ابتدايي
شوق آموختن و علاقه به اينكه جواد خودش بتواند كتاب بخواند و خط بنويسد، باعث شد كه پدر زودتر او را به دبستان بگذارد. دبستان اسلامي جواد از شهرت خاصي درخاني‌آباد برخوردار بود. مدير و معلمان مدرسه به اين طفل ضعيف و نحيف ابجدخوان كه مي‌توانست بيشتر آيات و سوره‌هاي كوچك قرآن را كه از پدرش آموخته بود، بخواند، علاقه شديدي داشتند و تا پايان دروه ابتدايي اجازه نداند، خانواده‌اش او را از آن مدرسه به مدرسه ديگري منتقل كنند.
جواد قبل از ورود به مدرسه، نام شهيد نواب صفوي را شنيده بود، نام غلامرضا را نيز در دبستان از ساير دانش‌آموزان شنيد. اين دو الكوي كودكي جواد بودند و اگرچه جواد نتوانست جسم خود را پرورش دهد اما از نظر روحي، روحيه‌اي مقاوم و نيرومند پيدا كرد.
يك شب جواد در مسجد محله شگفتي آفريد. ماجراي آن شب را، بعد از گذشت سالها، هنوز قديمي‌ترهاي خاني‌آباد به ياد دارند. در آن ايام، معمولا سرشب برق محلات تهران قطع مي‌شد و مومنين مجبور مي‌شدند قبل از وقت مسجد را ترك كنند. آن شب به محض اينكه برق قطع شد، جواد بلافاصله باصداي كودكانه خود شروع به خواندن دعاي كميل كرد و مانع ترك مسجد شد.

 

پسرم گفت به شهادتم حسادت نمي‌كني !

پدر شهيد تندگويان از آگاهي شهيد بزرگوار نسبت به سرنوشت سفر آخرتش مي‌گويد:

پسرم يك ساعت قبل از آخرين سفرش، به مغازه من تلفن كرد گفت پدر من دارم به جنوب مي‌روم، مي‌خواستم خداحافظي كنم.» گفتم: مواظب خودت باش. خنديد و گفت:« به من حسودي مي‌كني پدر؟» پرسيدم: حسودي؟! از چه بابت؟ گفت:« براي اينكه ممكن است شهيد بشوم!».

.... در پايان صحبت خود، مبلغي را نام برد كه بابت خمس و زكات بدهكار است. از من خواست چنانچه از سفر بازنگشت. اين مبلغ را بپردازم.

مادر شهيد تندگويان در مورد اهميت دادن ايشان به مطالعه و تلف نكردن اوقات فراغت و چند ويژگي برجسته ايشان اين چنين مي‌گويد: هرگاه در منزل كاري نداشت از نوارهاي قرآن كه در خانه داشتيم، استفاده مي‌كرد و من نديدم كه وقت را به بطالت طي كند. هميشه مي‌‌گفت: «اگر امروزم با ديروزم يكي باشد، از غصه دق مي‌كنم.»

صفت سخاوت در او به قدري برجسته بود كه صفات ديگرش را تحت‌الشعاع قرار داده بود به طوري كه مادرم (مادر بزرگ جواد) مي‌گفت: «جواد باعث خدا بيامرزي من است».

 

اسارت تندگويان مثل شهادت بود

قرار بود كه وزراي نفت و بهداشت با معاونان خودشان به اهواز بروند. پرواز، راس ساعت هفت صبح، از پايگاه اول شكاري شروع مي‌شد. همه به جز شهيد تندگويان و چند نفر از همكارانش سرقرار حاضر شدند. هرچه تلاش شد، دسترسي به آنان مقدور نشد و بالاخره پس از تاخير، هواپيما راه افتاد. قبل از اوج گرفتن خبر رسيد كه شهيد تندگويان و همراهان آمده‌اند. دوباره هواپيما بازگشت و آنها سوار شدند و به طرف اهواز حركت كرديم. در اهواز به علت طوفاني بودن هوا، فرود هواپيما ميسر نشد. شهيد تندگويان گفتند: به اصفهان برويم واز پالايشگاه نفت آنجا بازديد كنيم. بنده نظر دارم كه چون براي آمدن به اهواز هماهنگي زيادي انجام شده است به پايگاه وحدتي برويم. همه قبول كردند و شب را در باشگاه نفت مستقر شديم. همان شب خبر آوردند كه حصر آبادان سخت‌تر شده است و در شهر تنها سيب‌زميني و پنير موجود است. فردا به دو گروه تقسيم شديم. قرار شد عده‌اي با شهيد تندگويان به سمت آبادان حركت كنند. آخرين ماشين‌ اين گروه هنوز چندان دور نشده بود كه با يك كاميون برخورد كرد و چند نفري مجروح شدند. با اين حادثه همه آن گروه بازگشتند و تا بستري شدن اين افراد در آنجا ماندند. اين پيشامد موجب شد كه برخي از افراد كه در ماشين شهيد تندگويان نبودند، داخل اين ماشين شوند و عده‌اي هم كه داخل آن ماشين شده بودند، به ماشين ديگري منتقل شوند. اين گونه بود كه تقدير، مثل همايي كه بر سر پادشاهان سايه مي‌اندازد، با يك تصادف كاميون، همسفران آن شهيد را براي اسارت برگزيد.

 

مهندس محمدجواد تندگويان، جوان پر شور و حرارتي كه در نهم آبان 1359 ـ در حالي كه حدوداً يك ماه از دوره مسئوليتش در وزارت نفت دولت شهيد رجايي گذشته بود ـ براي بازديد از پالايشگاه نفت آبادان عازم منطقه بود كه در جادهٔ ماهشهر ـ آبادان به همراه معاون و ديگر همراهانش به اسارت نيروهاي ارتش رژيم بعث عراق درآمد و به زندان هاي اسيران ايراني در عراق منتقل شد.

به نقل از برخي آزادگان، وي تا مدت ها زنده بوده و حتي از شكست حصر آبادان ـ مهر 1360 ـ و آزادسازي خرمشهر ـ خرداد 1361 ـ آگاهي يافته بود. سرانجام پس از پايان جنگ و تبادل اسرا و كشته شدگان ميان دو طرف، پيكر مطهرش كه در اثر شكنجه در عراق به آرزوي ديرين خود رسيده بود، به كشور بازگردانده و در آذر سال 1370 در ايران به خاك سپرده شد.

 

خاطراتی از شهيد محمدجواد تندگويان

 

ساکت و آرام گوشه اي مي نشست و نماز خواندن مؤمنان را نظاره مي کرد؛ به اين ترتيب گوش او با دعا و گفتار عالمان دين آشنا شد. هنوز به دبستان نرفته بود که در صف نماز جماعت در کنار پدر و پدربزرگ خود ايستاد و نماز خواند و درس خضوع و خشوع در برابر حق و ايستادگي در مقابل غير خدا را آموخت. همچنين همراه پدر و پدر بزرگ به جلسات خصوصي هيأت مي رفت تا با شيوه ي مبارزه مکتبي آشنا شود.
در تاريخ دهم ذي قعده اعلاميه اي از سوي حضرت امام خميني قدس سره در مخالفت با رژيم شاه منشر شد. پدر جواد همچون گذشته تعدادي از اين اعلاميه ها را در بازار تهران پخش کرد و نسخه اي را به خانه آورد و به جواد داد. سخنان رهبر کبير انقلاب اسلامي تحول عميقي در روحيه ي اين نوجوان سيزده ساله به وجود آورد و او را يک سره دگرگون ساخت.
در تدارک استقبال از پدر بوديم که...
محمدمهدي تندگويان فرزند شهيد:
نقل شد که ايشان در زندان استخبارات نگه داري مي شد و بيشتر مدت اسارت خود را در سلول انفرادي به سر مي برد. براساس شنيده ها هرگاه از سلول ايشان صداي قرآن، اذان و شعار به گوش مي رسيد، پس از آن ضربه هاي شلاق و شکنجه وي را تا مرز بي هوشي مي کشاند.
پس از پذيرش قطع نامه گفته شد که پدرم با طارق عزيز به ايران باز خواهد گشت، اما کم کم زمزمه شهادت پدرم را مطرح کردند که ما حاضر به پذيرش آن نبوديم. در آبان ماه هيأتي همراه پدربزرگم و مهندس يحيوي - معاون پدرم - که همراه وي به اسارت درآمده و بعد آزاد شده بود، راهي عراق شدند. ما در تهران مراسم آزادي ايشان را تدارک مي ديديم، اما آن ها خبر شهادت پدرم را آوردند.
يازده سال انتظار کشيدم. تمام ناگفته ها و سختي هاي ناشي از فقدان پدر جمع کردم تا به او بگويم، اما در لحظه ي انتظار که فکر مي کردم با ديدن او روزهاي سخت تنهايي به پايان مي رسد، ناگهان تمام آمال و آرزوهايم فرو ريخت. فقط مي توانم بگويم سخت بود، بي نهايت سخت...
پزشکي قانوني شکنجه، خفگي و خرد شدن استخوان حنجره را علت مرگ اعلام کرد و زمان آن را به يک سال قبل تخمين زد.
خيلي دلم مي خواست او را بغل کنم، اما پيکرش شرايط در آغوش کشيدن را نداشت. فقط لمسش کردم. همين مقدار هم به من آرامش بسيار زيادي داد. با پدرم حرف زدم و به او گفتم: کاش انتظار به پايان نمي رسيد.
پدرم تنهاترين مرد سال هاي جنگ است که يازده سال در سلول انفرادي به سر برد.
با اين که برخي مي گويند: عراقي ها مي توانستند در قبال آزادي پدرم امتيازاتي از دولت جمهوري اسلامي بگيرند، اما بعثي ها او را به شهادت رساندند. به نظر من شايد يکي از دلايل اين کار اطلاعات زياد پدرم از عراقي ها بود. او در زندان مخوف استخبارات، افراد و شخصيت هايي مانند: آيه الله محمدباقر صدر و شهيده بنت الهدي صدر قدس سرهما را ديده بود. شايد هم به صورت اتفاقي و بي توجهي شکنجه گر، پدرم جان خود را از دست داده باشد که اگر به اين دليل هم باشد، خيلي عجيب و غريب نيست.

 

 

همسر شهید تند گویان: محمد جواد، روز تولد پسرش در زندان ساواک بود، روز تولد دخترش در اسارت

زنگ طبقه همکف خانه ای در یکی از کوچه های خیابان آپادانا را می زنیم. همسر شهید تند گویان به استقبال مان می آید. چند دقیقه که می گذرد دختر بزرگش از راه می رسد. دست های کوچک نوه شهید در دستان مادرش است. هاجر تندگویان 5 ساله بود که دیگر پدر را ندید. قبل از آن را هم اصلا به خاطر ندارد. خودش می گوید نمی دانم چه حسی دارد که کسی را بابا صدا بزنی. هرچند پدربزرگم را بابا جعفر صدا می کردیم و همین کمبود واژه بابا را در کودکی برای مان پر می کرد اما بزرگ تر که شدیم دیدیم کسی نیست که به او بابا بگوییم. وقتی همسرم به پسرمان بابا می گفت کمی برایم عجیب بود.جدیتش و محکم حرف زدنش مرا به یاد شهید تندگویان می اندازد. هرچند او را هرگز ندیده ام اما دیگر آنقدر از او می دانم که بگویم هاجر تندگویان مثل پدر قرص و محکم و با اراده به نظر می رسد. شک ندارم به پدرش شباهت بسیار می برد. اما مادرش می گوید که هدی دختر کوچک شهید با آنکه پدر را ندیده است اما عجیب روحیه پدرش را گرفته و شبیه او شده است. شهید همیشه پیشرو بود. دوست داشت جلوتر از دیگران حرکت کند. خمودگی و بیکاری و وقت به بطالت گذراندن را اصلا دوست نداشت. هدی هم همینطور است.محمد مهدی تندگویان را اما در محل کارش ملاقات می کنم. 7 ساله بوده که پدرش توسط عراقی ها ربوده می شود. از پدرش یک چیزهایی را به یاد دارد. مثلا یادش می آید که در بحبوحه جنگ پدر چند بار به بازدید از پالایشگاه آبادان رفت و یکبار او را هم همراه خودش برد. با این کارش خواست بگوید که من عزیزترین کسم را هم با خودم آورده ام. همه ما ، مرد و زن، کوچک و بزرگ باید مقاومت کنیم.سوال همیشگی را از او می پرسم: چه حسی داشتید وقتی بعد از 11 سال خبر شهادت پدرتان را آورند؟
" پدرم اهل مبارزه بود اما هرگز از خانواده غافل نبود. رابطه ما عمیق و پر از صفا و صمیمیت بود. در تمام آن 11 سال هیچ وقت فکر نکردیم که ممکن است برنگردد. گاهی هم خبر سلامتی او را می آوردند. مطمئن بودیم که برمی گردد. این حالت با شرایط کسی که پدرش یک روز شهید می شود و می رود و قبل از آن هیچ انتظاری نبوده است خیلی فرق می کند. ما 11 سال هر شب فکر می کردیم نکند امشب شکنجه اش کنند. این بود که وقتی خبر شهادتش را دادند تا با شرایط جدید خو بگیرم خیلی طول کشید. خیلی بیشتر از وقتی که فرزندان شهدای دیگر خبر شهادت پدرشان را می شنوند. همیشه دعا می کردم هرچه خیر است برای او و ما پیش بیاید اما اینها فقط دعاست. چه کسی دوست ندارد سایه پدر بالای سرش باشد؟"
می پرسم:" بعد از شنیدن خبر اسارتش چه کردید؟"
" بارها نامه نوشتیم و با مقامات دیدار کردیم. حتی با مادرم به ژنو رفتیم اما هیچ اثری نداشت."
توی خانه شان تابلوی بزرگ عکس شهید تندگویان به دیوار است. همسرش می گوید: حتی نوه های کوچکم هم جلوی این عکس می ایستند و او را بابا صدا می کنند. ما هنوز حضور او را در خانه داریم. وقتی روح از کالبد فیزیکی خارج شد می تواند بیشتر با عزیرانش ارتباط بگیرد. یادم هست وقتی پیکر شهید را آوردند من مدتها بود که از درد گردن رنج می بردم. آن شب خانم خانه ما بود که خواب دید شهید دستش را روی گردنش گذاشته است. از فردای آن روز درد گردن من خیلی کمتر شد. کاملا واضح بود که درد من به ایشان منتقل شده است.
محمد مهدی تندگویان اما می گوید که با پدرش دیالوگی عاشقانه دارد. دیالوگی نه فقط به دلیل رابطه پدر و فرزندی بلکه به دلیل شناخت او از شهید به وجود آمده است:" من اگر پسر شهید تندگویان هم نبودم اگر با زندگی و منش او آشنا می شدم عاشقش می شدم. دیگر زیاد به اینکه فرزند او هستم فکر نمی کنم من عاشق این شخصیتم. چون کارهایی انجام داده است که خاص خود اوست. دنیای خاصی با هم داریم. پدرم همیشه در کنارم بوده است. همه آن 11 سال و حتی الان. در همه کارهایم با او مشورت می کنم. هر وقت دلم برایش تنگ می شود می روم بهشت زهرا به دیدنش، خواسته هایم را می گویم و فهمیده ام که خواسته های منطقی ام را همیشه اجابت می کند. به خوابم هم می آید اما نشانه هایش قشنگ تر است. نشانه هایی که گاه بازدارنده اند و گاه شتاب دهنده."
هاجر اما جور دیگری با پدر ارتباط دارد:" وقتی بچه بودم سعی می کردم درسهایم را خوب بخوانم تا وقتی پدرم برگشت نمره هایم را به او نشان بدهم. اما بعد که خبر شهادتش را شنیدم سعی کردم به جای واکنش های احساسی مثل پدرم عمل کنم. محکم و با اراده. 3 روز بعد از شنیدن خبر شهادتش به مدرسه رفتم و بیشتر از قبل درس خواندم. در دوران دانشکده هم سعی کردم بیشتر با افکار و عقاید پدرم آشنا بشوم. از نحوه مبارزاتش، کتاب هایی که می خوانده و نحوه برخوردش در موقعیت های مختلف زندگی را بررسی کردم. هرگز هم احساس نکردم پدرم را از دست داده ام. حتی روز اول دانشگاه که همه با پدر و مادرهای شان برای ثبت نام آمده بودند من تنها رفتم و هیچ هم احساس تنهایی نکردم. چون پدرم با من آمده بود. ولی وقتی خواستم ازدواج کنم خیلی دلم می خواست پدرم زنده بود. هرچند شهیدان همیشه زنده اند اما دوست داشتم روز عروسی ام کنارم بود."
هاجر پزشک است. محمد مهدی مهندسی صنایع چوب و علوم سیاسی خوانده است. مریم صنایع غذایی خوانده است و هدی هم لیسانس ادبیات دارد و حسابداری می خواند. شهید تندگویان 5 نوه هم دارد. یکی شان را می بینیم. امیر علی یکسال و نیمه که با شیطنت هایش یک لحظه مادرش را آرام نمی گذارد.
از همسر شهید می پرسم:" در آن سالهای اسارت چگونه از سلامتی ایشان خبر می گرفتید؟"
" معمولا از طریق اسرا و کسانی که او را دیده بودند. البته یک بار نامه ای از ایشان در همان اوائل به دستمان رسید که نوشته بود: من محمد جواد تندگویان، وزیر نفت جمهوری اسلامی ایران هستم و نمی خواهم با خانواده ام تماس بگیرم.
به نظر می رسید شرایطی را پیش پای ایشان گذاشته بودند که با قبول آنها بتواند با خانواده اش ملاقات کند و او اینطور برخورد کرده بود. اما در همان سالهای اول توانستیم دوبار با هم مکاتبه داشته باشیم."
می پرسم: " نامه های شان را هنوز دارید؟"
پا می شود که آنها را بیاورد. عکاس خواهش می کند اگر عکسی هم از شهید تندگویان با همسر و بچه های شان دارند برای مان بیاورند.
می آورد. دو تا عکس از مراسم فارغ التحصیلی شهید تندگویان از دوره فوق لیسانس است. در اولی همراه پدر و مادر و پسر کوچکش است و دومی شهید تندگویان خوشحال و خندان محمد مهدی را روی دوشش سوار کرده است. با همان لباس و کلاه فارغ التحصیلی و می خندد.
دو تا نامه هم هست. هرکدام شامل نامه همسر شهید و او به یکدیگر است:
" دستخط گرانقدرت رسید و همگی از وصول آن خوشحال شدیم. امید است که به مبارکی قدوم سمیه و پیمان و صدرا به دیدار همگی تان نائل گردیم. 4/5/60
بتول برهان اشکوری- تهران خیابان خانی آباد. کوچه مدرس. پلاک 7
از دیدن دستخط زیبایتان مسرور شدیم. از دور روی سمیه و پیمان و صدرا را می بوسم. اگر برای نورسیده شناسنامه نگرفته ای نامش را هدی بگذار. انشالله که به مبارکی نام و قدومش همگی به دایت نائل شویم. به امید دیدار همگی شما. از همه التماس دعا داریم. محمد جواد تند گویان 7/6/1360 عراق- بغداد"
دومی مربوط به چند ماه بعدتر است:"جواد خوب سلام. باید بگویم که زندگی بدون تو برایم نفس کشیدن در هوای بدون اکسیژن شده است. امیدوارم هرچه زودتر به دیدارت موفق شوم. قربانت نسرین (1+12) 13/8/60
بتول برهان اشکوری( نسرین) وزارت نفت جمهوری اسلامی ایران
نسرین عزیز سلام. با خوشحالی از وصول دستخط تو و اظهار اینکه در سایه لطف خداوند متعال به حمدالله سلامتی حاصل است، امیدوارم حال تو و مهدی و هاجر و مریم و هدی و خانواده همه اسیران خوب باشد.امید است که طول زمان فراق شما را از دیدار ما مایوس نکند. دعای همه ما اسیران این است که خداوند به خانواده های ما نصرت و صبر و سلامتی عنایت فرماید. همسر خوبم من هم از دوری تو ناراحت هستم ولی به خاطر داشته باش که تو تنها زنی نیستی که به انتظار شوهر اسیرش هست و شکر نعمتهای خداوند کریم را به جای آور. برای کاستن غم تنهایی خود با همسایه مهربان مان پری خانم رفت و آمد داشته باش تا حوصله ات سر نرود. به امید دیدار همگی شما. والسلام علیکم وعلی عبادالله الصالحین 24/1/1361 محمد جواد تندگویان- بغداد"
همین. دیگر هیچ نامه ای رد و بدل نشد تا 11 سال بعد که پیکر شهید را آوردند.
خداحافظی که می کنیم همسر شهید می گوید: میوه که نخورده اید. با خودتان ببرید. مال خانه شهید تبرک است. برمی داریم.
بیرون که می آییم اول به این فکر می کنم که برای نوشتن حرفهای خانواده اش از کجا شروع کنم. بی اختیار یاد این شعر عبدالحمید رحمانیان می افتم:
آه، تندگویان!
مرا ببخش! قلم بی رمق من کجا می تواند حقیقت مظلوم تو را شرح دهد؟!
این کلمات، شاید فقط توانسته باشد حلقه ای دیگر از دوستی ناتمام ما را تشکیل دهد...!


نام:
ایمیل:
* نظر: