گزارش
شهدای شاخص سال 1396سازمان بسیج مستضعفین معرفی شدند
شهدای شاخص سازمان بسیج؛
boletشهدای شاخص سال 1396سازمان بسیج مستضعفین معرفی شدند
روابط عمومی وتبلیغات سپاه فراشبند
مجموعه بیتهای بارانی ۳ منتشر شد
boletمجموعه بیتهای بارانی ۳ منتشر شد
روابط عمومی وتبلیغات سپاه فراشبند
یادداشت و گفتگو
حاج محسن سلام...
دلنوشته ای از حاج خیر الله مزارعی در وصف شهید حججی:
boletحاج محسن سلام...
روابط عمومی وتبلیغات سپاه فراشبند
رابطه نمازاول وقت و رزق و روزی
یادداشت،
boletرابطه نمازاول وقت و رزق و روزی
روابط عمومی وتبلیغات سپاه فراشبند
کد خبر: ۹۸۶۱۱
تاریخ انتشار: ۰۶ دی ۱۳۹۵ - ۱۲:۵۹
خاطراتی از پیک شهید عباس حقپرست در گردان امام علی(ع)
هادی ابوالقاسمی پیک شهید عباس حقپرست: چند روز مرخصی هم نتونست غم نبود شهید حق پرست رو از در و دیوار محدوده گردان کم کنه، اشک بی امان از چشم همه جاری بود نشسته بودم گوشه چادر زل زده بودم به اونجایی که همیشه عباس مینشست و در تفکرات خودش شناور بود.
به گزارش تنویر وبه نقل از نخل بیدار ؛هادی ابوالقاسمی رزمنده وجانباز هشت سال دفاع مقدس اهل شهرستان فسا و پیک گردانی که فرمانده ی آن شهید عباس حقپرست بود با بیان خاطراتی از سردار شهید عباس حقپرست چنین میگوید:

سردار شهید عباس حقپرست دستش را دراز کرد و سیم خاردار بریده شده توسط گروه تخریب رو گرفت و با چشمانی گرد شده به اون نگاه تندی کرد و بعدش با یه تنه سخت خودش رو به من کوبید ،یعنی اینکه وضعیت بچه ها رو بهش بگم، سریع چرخی زدم و به سرعت اومدم عقب گروه، نگرانی و اضطراب تو چهره همه میشد فهمید، کمی ترس همه جای وجودم فرا گرفت،نای حرکت نداشتم،ناگهان به خودم اومدم دیدم همه از من جدا شده اند.

تو اون تاریکی سخت میشد تشخیص داد که بچه ها کدوم سمت رفتن، یه نور منور ضعیف بهترین راهنمای من بود که شبهی از یک گروه رو ببینم، با سرعت هر چه تمامتر خودم رو به آخر ستون رسوندم، و کمی بعد به عباس، با انگشت شستم به عباس فهموندم که همه چیز به راهه، ولی اون نگاه تلخی به من کرد، گویا از تعللی که کرده بودم بسیار ناراحت بود.

نمیشد حرف زد وگرنه میگفتم کمی از تاریکی محض ترسیده بودم و شاید اگر تو فرمانده ام نبودی قطعا فرار بهترین گزینه من بود، همه سر جاشون مونده بودن به واقع حرکتی شکل نمیگرفت، اشاره کرد که به اتفاقش بریم جلو.

چند متر اونطرف تر بچه های تخریب مشغول چیدن آخرین حلقه های سیم خاردار بودن، با اشاره مکالمه هایی رد و بدل شد و ما برگشتیم، به بچه ها نرسیده وسط آب جهنم شد، همه دست پاچه به سمت خاکریز عراقی ها هجوم بردیم.

عباس..ایساده بود و به بچه ها میگفت برید سمت خاکریز،آتش خیلی سنگین بود چند تا از بچه ها شهید شده بودن، کمر عباس رو گرفتم به زور نشوندمش توی آب،سریع بلند شد و صدام کرد زود باش بریم سمت خاکریز، منم تو اون گل و لای و دود و آتش دنبالش رفتم، اومد از خاکریز بره بالا تا نصفه هاش رفت به دلیل خیسی لیز خورد اومد توی آب، دو باره و دوباره تلاش کرد بازم نتونست،خوابیدم تو سینه خاکریز پاهاشو گذاشت رو شونه هام و رفت بالا، بعد هم دست منو گرفت و کشید بالا، فشار پاهاش رو شونه هام بعد از سالیان سال هنوز سنگینی میکنه.

اون بالا دیگه آدم خودش نبود وقتی اون دست پاچکی و بی نظمی  و...در گردان دید،  توی کانال نشست و تکه داد سرش رو بالا برد و لحظه ای اشک ریخت و کلاشش رو تکه گاه کرد و بلند شد.

 

 نخل بیدار و شهید عباس حقپرست

 

روزی دیگر عباس اومد تکه داد به پتوهای کنار خیمه، همینطور که سفره پهن میکردم گفتم خیلی دیر اومدی با دستاش گوشه سفره رو پهن کرد و گفت نون نداری گفتم چرا داریم مال صبحه، گفت بیار امروز میخوام همونو بخورم، بشقاب رو پر از برنج کرد و بهم داد سرشو بلند کرد به نرمی گفت اینو ببر تو فلان خیمه بده به رضا و بیاد، بدون پرسیدن رفتم و در خیمه صدا زدم یکی از بسیجی ها اومد بیرون بدون بهش دادم بدون اینکه سوال کنه رفت داخل، هنوز همونجا مونده بودم که صداشو برد بالا و گفت،بچه ها از غیب رسید حالا جوون گرفتم هر طور بخوان براشون میجنگم.

من که نفهمیدم جریان چی بود اونی که منو قانع کرد تو سیر بودن و گرسنه بودن رضا میشد پیدا کرد، حالا عباس از کجا این جریان رو فهمیده بود نه من سوال کردم و نه اون چیزی گفت اونی که دیدم خوردن نون خالی تو سفره بود.

 

 نخل بیدار و شهید عباس حقپرست

 

وقتی پا به پادگان دست بالا گذاشتیم غروب داشت کم کم چشم هاشو میبست، حتی چند روز مرخصی هم نتونست غم نبود شهید حق پرست رو از در و دیوار محدوده گردان کم کنه، اشک بی امان از چشم همه جاری بود نشسته بودم گوشه چادر زل زده بودم به اونجایی که همیشه عباس مینشست و در تفکرات خودش شناور بود.

یادم نمیره چطور با اون قامت بلند و رشیدش مینشست اون جلو خیمه و به بچه ها نگاه میکرد و چیزایی برای خودش زمزمه میکرد، تو ذهنم مونده اون روز که پوتینهاش رو برداشت و یه واکس محکم بهش مالوند و سرش به آسمون بلند کرد و گفت میشه دیگه منو از این کار معاف کنی، گفتم من که کاری نگفتم انجام بدی،سری تکون داد و گفت با تو نبودم،کمی که فکر کردم تازه متوجه منظورش شدم،تازه فهمیدم از خدای خودش میخواست که برای آخرین بار پوتبنهامو واکس میزنم .

نمیدونم اصلا یادم نمیاد که بعد از اون دیگه پوتینهاشو واکس زد یا نه .......

فقط میدونم که دیگه رفت .....

اشک امونم رو بریده خوش انصاف کجایی بیا رازش رو به منم بگو

یادش گرامی و خاطراتش به بلندای ابدیت ماندگار

نام:
ایمیل:
* نظر: